
باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من
باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من
باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من
باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من
سوره یاسین بسی خواندم از عشق و ذوق
زان که مرا خوانده بود سوره یاسین من
عقل همه عاقلان خیره شود چون رسد
لیلی و مجنون من ویسه و رامین من
در حسد افتادهایم دل به جفا دادهایم
جنگ که میافکند یار سخنچین من
او نگذارد که خلق صلح کنند و وفا
تازه کند دم به دم کین تو و کین من
گوید کای عاشقان رحم میارید هیچ
در کُشش همدگر از پی آیین من
یا رب و آمین بسی کردم و جستم امان
آه که مینشنود یارب و آمین من
گوید تو کار خویش میکن و من کار خویش
این بُدهست از ازل یاسه پیشین من
کار من آن کت زنم کار تو افغان گری
عید منم طبل تو سخره تکوین من
بنده این زاریم عاشق بیماریم
کاو نرود آن زمان از سر بالین من
راست رود سوی شه جان و دلم همچو رخ
گرچه کند کژروی طبع چو فرزین من
درگذر از تنگ من ای من من ننگ من
دیده شدی آن من گر نبدی این من
بس کن ای شهسوار کز حجب گفت تو
نقد عجب میبرد دزد ز خرجین من
آمد سرمست سحر دلبرم بیخود و بنشست به مجلس برم گرم شد و عربده آغاز کرد گفت که تو نقشی و من…
ز عشق روی تو روشن دل بنین و بنات بیا که از تو شود سیئاتهم حسنات خیال تو چو درآید به سینه…
بادا مبارک در جهان سور و عروسیهای ما سور و عروسی را خدا بُبْرید بر بالای ما زهره قرین شد با قمر…
ای شاه جسم و جان ما خندانکن دندان ما سرمه کش چشمان ما ای چشم جان را توتیا ای مه ز اجلالت…
روی تو به رنگریز کان ماند زلف تو به نقش بند جان ماند گر سایه برگ گل فتد بر تو بر عارض…
چه مایه رنج کشیدم ز یار تا این کار بر آب دیده و خون جگر گرفت قرار هزار آتش و دود و…
ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم ای چرخ همچو زنگی خون خواره…
در خانه خود یافتم از شاه نشانی انگشتری لعل و کمر خاصه کانی دوش آمده بودهست و مرا خواب ببرده آن شاه…