
بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
بازآمد آستین فشانان
آن دشمن جان و عقل و ایمان
غارتگر صد هزار خانه
ویران کن صد هزار دکان
شورنده صد هزار فتنه
حیرتگه صد هزار حیران
آن دایه عقل و آفت عقل
آن مونس جان و دشمن جان
او عقل سبک کجا رباید
عقلی خواهد چو عقل لقمان
او جان خسیس کی پذیرد
جانی خواهد چو بحر عمان
آمد که خراج ده بیاور
گفتم که چه ده دهی است ویران
طوفان تو شهرها شکست است
یک ده چه زند میان طوفان
گفتا ویران مقام گنج است
ویرانه ماست ای مسلمان
ویرانه به ما ده و برون رو
تشنیع مزن مگو پریشان
ویرانه ز توست چون تو رفتی
معمور شود به عدل سلطان
حیلت مکن و مگو که رفتم
اندر پس در مباش پنهان
چون مرده بساز خویشتن را
تا زنده شوی به روح انسان
گفتی که تو در میان نباشی
آن گفت تو هست عین قرآن
کاری که کنی تو در میان نی
آن کرده حق بود یقین دان
باقی غزل به سر بگوییم
نتوان گفتن به پیش خامان
خاموش که صد هزار فرق است
از گفت زبان و نور فرقان
هر چه دلبر کرد ناخوش چون بود هر چه کشت افزاست آتش چون بود نقشهایی که نگارد آن نگار عقل آن را…
خوشی خوشی تو ولی من هزار چندانم به خواب دوش که را دیدهام نمیدانم ز خوشدلی و طرب در جهان نمیگنجم ولی…
بزن آن پرده دوشین که من امروز خموشم ز تف آتش عشقت من دلسوز خموشم منم آن باز که مستم ز کله…
از چشمه جان ره شد در خانه هر مسکین ماننده کاریزی بیتیشه و بیمیتین دل روی سوی جان کرد کای عاشق و…
ای امتان باطل بر نان زنید بر نان وی امتان مقبل بر جان زنید بر جان حیوان علف کشاند غیر علف نداند…
مرا حلوا هوس کردست حلوا میفکن وعده حلوا به فردا دل و جانم بدان حلواست پیوست که صوفی را صفا آرد نه…
مکن راز مرا ای جان فسانه شنیدستی مجالس بالامانه شنیدستی که الدین النصیحه نصیحت چیست جستن از میانه شنیدستی که الفرقه عذاب…
صبحدمی همچو صبح پرده ظلمت درید نیم شبی ناگهان صبح قیامت دمید واسطهها را برید دید به خود خویش را آنچ زبانی…