
ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی
ای یار اگر نیکو کنی اقبال خود صدتو کنی
تا بوک رو این سو کنی باشد که با ما خو کنی
من گرد ره را کاستم آفاق را آراستم
وز جرم تو برخاستم باشد که با ما خو کنی
من از عدم زادم تو را بر تخت بنهادم تو را
آیینهای دادم تو را باشد که با ما خو کنی
ای گوهری از کان من وی طالب فرمان من
آخر ببین احسان من باشد که با ما خو کنی
شرب مرا پیمانه شو وز خویشتن بیگانه شو
با درد من همخانه شو باشد که با ما خو کنی
ای شاه زاده داد کن خود را ز خود آزاد کن
روز اجل را یاد کن باشد که با ما خو کنی
مانند تیری از کمان بجهد ز تن سیمرغ جان
آن را بیندیش ای فلان باشد که با ما خو کنی
ای جمع کرده سیم و زر ای عاشق هر لب شکر
باری بیا خوبی نگر باشد که با ما خو کنی
تخم وفاها کاشتم نقشی عجب بنگاشتم
بس پردهها برداشتم باشد که با ما خو کنی
استوثقوا ادیانکم و استغنموا اخوانکم
و استعشقوا ایمانکم باشد که با ما خو کنی
شه شمس تبریزی تو را گوید به پیش ما بیا
بگذر ز زرق و از ریا باشد که با ما خو کنی
من اشتر مست شهریارم آن خایم کز گلو برآرم چون گلبن روی اوست خویم اشکوفه من بود نثارم چون بحر اگر ترش…
اگر تو مست وصالی، رخ تو ترش چراست؟ برون شیشه ز حال درون شیشه گواست پدید باشد مستی میان صد هشیار ز…
هر دم ای دل سوی جانان میروی وز نظرها سخت پنهان میروی جامهها را چاک کردی همچو ماه در پی خورشید رخشان…
من چو موسی در زمان آتش شوق و لقا سوی کوه طور رفتم حبذا لی حبذا دیدم آن جا پادشاهی خسروی جان…
هر کی ز حور پرسدت، رخ بنما که همچنین هر کی ز ماه گویدت، بام برآ که همچنین هر کی پری طلب…
مکن ای دوست غریبم سر سودای تو دارم من و بالای مناره که تمنای تو دارم ز تو سرمست و خمارم خبر…
با تلخی معزولی میری بنمی ارزد یک روز همیخندد صد سال همیلرزد خربندگی و آنگه از بهر خر مرده بهر گل پژمرده…
چنان مستم چنان مستم من این دم که حوا را بنشناسم ز آدم ز شور من بشوریدهست دریا ز سرمستی من مست…