
ای کار من از تو زر ای سیمبر مستان
هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان
ای کار من از تو زر ای سیمبر مستان
هم سیم به یادم ده هم سیم و زرم بستان
در عین زمستانی چون گرم کنی مرکب
از گرمی میدانت برسوزد تابستان
گر طفلک یک روزه شبهای تو را بیند
از شیر بری گردد وز مادر وز پستان
ای وای از آن ساعت کاین خاطر چون پیلم
سرمست شما گردد یاد آرد هندستان
روزی که تب مرگم یک باره فروگیرد
هر پاره ز من گردد از آتش تب سستان
تو از پس پرده دل ناگاه سری درکن
تا هر سر موی من گردند چو سرمستان
هر خاطر من بکری بر بام و در از عشقت
چندان بکند شیوه چندان بکند دستان
تا تابش روی تو درپیچد در هر یک
وز چون تو شهی گردد هر خاطرم آبستان
شمس الحق تبریزی هر کس که ز تو پرسد
می بینم و می گویم از رشک کدام است آن
نگاهبان دو دیدهست چشم دلداری نگاه دار نظر از رخ دگر یاری وگر نه به سینه درآید به غیر آن دلبر بگو…
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند عاشقان را چو همه پیشه و بازار…
کدام لب که از او بوی جان نمیآید کدام دل که در او آن نشان نمیآید مثال اشتر هر ذرهای چه میخاید…
گر بیدل و بیدستم وز عشق تو پابستم بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی…
پرده بگردان و بزن ساز نو هین که رسید از فلک آواز نو تازه و خندان نشود گوش و هوش تا ز…
آمدهای بیگه خامش مشین یک قدح مردفکن برگزین آب روان داد ز چشمه حیات تا بدمد سبزه ز آب و ز طین…
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز بیا چه جای صبر که گر…
با وی از ایمان و کفر باخبری کافریست آنک از او آگهست از همه عالم بریست آه که چه بیبهرهاند باخبران زانک…