
ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
ای نور افلاک و زمین چشم و چراغ غیب بین
ای تو چنین و صد چنین مخدوم جانم شمس دین
تا غمزهات خون ریز شد وان زلف عنبربیز شد
جان بنده تبریز شد مخدوم جانم شمس دین
خورشید جان همچون شفق در مکتب تو نوسبق
ای بندهات خاصان حق مخدوم جانم شمس دین
ای بحر اقبال و شرف صد ماه و شاهت در کنف
برداشتم پیش تو کف مخدوم جانم شمس دین
ای هم ملوک و هم ملک در پیشت ای نور فلک
از همدگر مسکینترک مخدوم جانم شمس دین
مطلوب جمله جانها جان را سوی اجلالها
تو داده پر و بالها مخدوم جانم شمس دین
دل را ز تو حالی دگر در سلطنت قالی دگر
تا پرد از بالی دگر مخدوم جانم شمس دین
بیا بیا که چو آب حیات درخوردی بیا بیا که شفا و دوای هر دردی بیا بیا که گلستان ثنات میگوید بیا…
املا قدح البقا ندیمی! من خمرة دنک القدیم صحیح المی و داو سقمی من غمزة لحظک السقیم للعشق ظعنت یا مقیما والظاعن…
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش گفتمش ای جان جان ساقیان بهر خدا…
اگر زمین و فلک را پر از سلام کنیم وگر سگان تو را فرش سیم خام کنیم وگر همای تو را هر…
آن مایی همچو ما دلشاد باش در گلستان همچو سرو آزاد باش چون ز شاگردان عشقی ای ظریف در گشاد دل چو…
در رنگ یار بنگر تا رنگ زندگانی بر روی تو نشیند ای ننگ زندگانی هر ذرهای دوان است تا زندگی بیابد تو…
خداوندا چو تو صاحب قران کو برابر با مکان تو مکان کو زمان محتاج و مسکین تو باشد تو را حاجت به…
بانگ برآمد ز دل و جان من که ز معشوقه پنهان من سجده گه اصل من و فرع من تاج سر من…