
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان
ای نفس چو سگ آخر تا چند زنی دندان
وز کبر کسان رنجی و اندر تو دو صد چندان
گریانی و پرزهری با خلق چه باقهری
مانند سر بریان گشته که منم خندان
من صوفی باصوفم من آمر معروفم
چون شحنه بود آن کس کو باشد در زندان
معذوری خود دیده در خویش ترنجیده
عذر دگران خواهد از باب هنرمندان
بر دانش و حال خود تأویل کنی قرآن
وان گاه هم از قرآن در خلق زنی سندان
آب حیوان یابی گر خاک شوی ره را
وز باد و بروت آیی در نار تو دربندان
بگریز از این دربند بر جمله تو در دربند
جز شمس حق تبریز سلطان شکرقندان
خورانمت می جان تا دگر تو غم نخوری چه جای غم که ز هر شادمان گرو ببری فرشتهای کنمت پاک با دو…
هر کی در ذوقِ عشق دنگ آمد نیک فارغ ز نام و ننگ آمد نشود بند گفت و گوی جهان شیرگیری که…
ای خواجه نمیبینی این روز قیامت را ؟ این یوسف خوبی را، این خوش قد و قامت را ؟ ای شیخ نمیبینی؟…
اینک آن جویی که چرخ سبز را گردان کند اینک آن رویی که ماه و زهره را حیران کند اینک آن چوگان…
از دور بدیده شمس دین را فخر تبریز و رشک چین را آن چشم و چراغ آسمان را آن زنده کننده زمین…
هَله هُش دار که در شهرْ دو سه طَرّارند که به تدبیرْ کُلَهْ از سَرِ مَه بردارند دو سه رندند که، هُشیارْ…
دیده حاصل کن دلا آن گه ببین تبریز را بیبصیرت کی توان دیدن چنین تبریز را هر چه بر افلاک روحانیست از…
دلدار من در باغ دی میگشت و میگفت ای چمن صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من گفتم صلای…