
ای عربده کرده دوش با من
می خورده و کرده جوش با من
ای عربده کرده دوش با من
می خورده و کرده جوش با من
ای جان به حق وصال دوشین
در خشم چنین مکوش با من
گر با تو ز من بدی بگفتید
با بنده بگو مپوش با من
در گذر آمد خیالش گفت جان این است او پادشاه شهرهای لامکان این است او صد هزار انگشتها اندر اشارت دیده شد…
المنه لله که ز پیکار رهیدیم زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم زین چرخ…
عشق اکنون مهربانی میکند جان جان امروز جانی میکند در شعاع آفتاب معرفت ذره ذره غیب دانی میکند کیمیای کیمیاسازست عشق خاک…
جان سوی جسم آمد و تن سوی جان نرفت وان سو که تیر رفت حقیقت کمان نرفت جان چست شد که تا…
ای یار یگانه چند خسبی وی شاه زمانه چند خسبی بر روزن توست بنده از کی ای رونق خانه چند خسبی ای…
بت من به طعنه گوید چه میان ره فتادی صنما چرا نیفتم ز چنان میی که دادی صنما چنان فتادم که به…
چه روز باشد کاین جسم و رسم بنوردیم میان مجلس جان حلقه حلقه می گردیم همیخوریم می جان به حضرت سلطان چنانک…
ای بود تو از کی نی وی ملک تو تا کی نی عشق تو و جان من جز آتش و جز نی…