
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن
ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن
چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن
نیهای بیزبان را زان شهد پرشکر کن
چون صد هزار دُر در سمع و بصر تو داری
یک دامنی از آن دُر در کار کور و کر کن
از خون آن جگرها که بوی عشق دارد
از بهر اهل دل را یک قلیهٔ جگر کن
بس شیوهها که کردند جانها و ره نبردند
ای چارهساز جانها یک شیوهٔ دگر کن
مرغان آب و گل را پرها به گل فروشد
ای تو همای دولت پر برفشان سفر کن
چون دیو ره بپیما تا بینی آن پری را
و اندر بر چو سیمش تو کار دل چو زر کن
هر چت اشارت آید چون و چرا رها کن
با خوی تند آن مه زنهار سر به سر کن
پای ملخ که جان است چون مور پیش او بر
در پیش آن سلیمان بر هر رهی حشر کن
آبی است تلخ دریا در زیر گنج گوهر
بگذار آب تلخش تو زیر او زبر کن
ماری است مهره دارد زان سوی زهر در سر
ور ز آنک مهره خواهی از زهر او گذر کن
خواهی درخت طوبی؟ نک شمس حقّ تبریز
خواهی تو عیش باقی؟ در ظلّ آن شجر کن
از اول امروز حریفان خرابات مهمان توند ای شه و سلطانِ خرابات امروز چه روزست؟ بگو روز سعادت این قبله دل کیست؟…
ظننتم ایا عذال ان قد عدلتم تظنون ان الحق فیما عذلتم و ما ضاء ذاک البدر الا لاهله و غادرکم انواره فضللتم…
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند که سخت دست درازند بسته پات کنند نگفتمت که بدان سوی دام در دامست چو…
گر یکی شاخی شکستم من ز گلزاری چه شد ور ز سرمستی کشیدم زلف دلداری چه شد گر بزد ناداشت زخمی از…
در فنای محض افشانند مردان آستی دامن خود برفشاند از دروغ و راستی مرد مطلق دست خود را کی بیالاید به جان…
چو مهر عشق سلیمان به هر دو کون تو داری مکش تو دامن خود را که شرط نیست بیاری نه بند گردد…
شاه ما از جمله شاهان پیش بود و بیش بود زانک شاهنشاه ما هم شاه و هم درویش بود شاه ما از…
صبر با عشق بس نمیآید عقل فریادرس نمیآید بیخودی خوش ولایتیست ولی زیر فرمان کس نمیآید کاروان حیات میگذرد هیچ بانگ جرس…