
ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان مستیان
ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان مستیان
گر بیاید هوشیاری راه نیست
ور بیاید مست گیر اندرکشان
گر خماری باده خواهی اندرآ
نان پرستی رو که این جا نیست نان
آنک او نان را بت خود کرده است
کی درآید در میان این بتان
ور درآید چادر اندر رو کشند
تا نبیند رویشان آن قلتبان
سیمبر خواهیم و زیبا همچو خویش
سیم نستانیم پیدا و نهان
آنک او خوبی به سیم و زر فروخت
روسپی باشد نه حوران جنان
تا نگردی پاک دل چون جبرئیل
گرچه گنجی درنگنجی در جهان
چشم خود را شسته عارف بیست سال
مشک مشک آورده از اشک روان
معتمد شو تا درآیی در حرم
اولا بربند از گفتن دهان
شمس تبریزی گشاید راه شرق
چون شوی بسته دهان و رازدان
از بهر چه در غم و زحیرید وقت سفرست خر بگیرید خیزید روان شوید یاران تا همچو روان صفا پذیرید پران باشید…
شمس و قمرم آمد سمع و بصرم آمد وان سیمبرم آمد وان کان زرم آمد مستی سرم آمد نور نظرم آمد چیز…
گفتی مرا که چونی در روی ما نظر کن گفتی خوشی تو بیما زین طعنهها گذر کن گفتی مرا به خنده خوش…
دل خون خواره را یک باره بستان ز غم صدپاره شد یک پاره بستان بکن جان مرا امروز چاره وگر نی جان…
پیش چنین ماهرو گیج شدن واجبست عشرت پروانه را شمع و لگن واجبست هست ز چنگ غمش گوش مرا کشمکش هر دمم…
گر گمشدگان روزگاریم ره یافتگان کوی یاریم گم گردد روزگار چون ما گر آتش دل بر او گماریم نی سر ماند نه…
ای خراب اسرارم از اسرار تو اسرار تو نقشهایی دیدم از گلزار تو گلزار تو کشته عشق توام ور ز آنک تو…
تو دیده گشته و ما را بکرده نادیده بدیده گریه ما را بدین بخندیده بخند جان و جهان چون مقام خنده تو…