
ای رخ خندان تو مایه صد گلستان
باغ خدایی درآ خار بده گل ستان
ای رخ خندان تو مایه صد گلستان
باغ خدایی درآ خار بده گل ستان
جامه تن را بکن جان برهنه ببین
جان برهنه خوش است تا چه کنی جامه دان
هین که نهای بیزبان پیش چنین جانها
قصه نی بیزبان نعره جان بیدهان
آمد امروز یار گفت سلام علیک
چرخ و زمین را مجو از نفسش آن زمان
خسرو خوبان بخواست از صنمان سرخراج
خاست غریو از فلک وز سوی مه کالامان
لعل لب او که دور از لب و دندان تو
خواند فسونهای عشق خواجه ببین این نشان
آمد غماز عشق گفت در این گوش من
یار میان شماست خوب و لطیف و نهان
دامن دل را کشید یار به یک گوشهای
گوشه بس بوالعجب زان سوی هفت آسمان
گفت ترایم ولیک هر که بگوید ز من
شرح دهد از لبم ده بزنش بر دهان
و آنک بگوید ز تو برد مرا و تو را
و آنک بگوید ز من دور شد از هر دوان
دلی دارم که گرد غم نگردد میی دارم که هرگز کم نگردد دلی دارم که خوی عشق دارد که جز با عاشقان…
شب محنت که بد طبیب و تو افکار یاد کن که ز پای دلت بکند چنان خار یاد کن چو فتادی به…
آن دلبر عیار جگرخواره ما کو آن خسرو شیرین شکرپاره ما کو بیصورت او مجلس ما را نمکی نیست آن پرنمک و…
پیش جوش عفو بیحد تو شاه توبه کردن از گناه آمد گناه بس که گمره را کنی بس جست و جو گمرهی…
ای دریغا که شب آمد همه از هم ببریم مجلس آخر شد و ما تشنه و مخمورسریم رفت این روز دراز و…
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن چه چشم داری ای چشم ما به تو روشن پی رضای تو آدم گریست…
هر چند بیگه آیی بیگاه خیز مایی ای خواجه خانه بازآ بیگاه شد کجایی برگ قفس نداری جز ما هوس نداری یکتا…
جانا نظری فرما چون جان نظرهایی چون گویم دل بردی چون عین دل مایی جانها همه پا کوبند آن لحظه که دل…