
ای دو چشمت جاودان را نکتهها آموخته
جانها را شیوههای جان فزا آموخته
ای دو چشمت جاودان را نکتهها آموخته
جانها را شیوههای جان فزا آموخته
هر چه در عالم دری بستهست مفتاحش توی
عشق شاگرد تو است و درگشا آموخته
از برای صوفیان صاف بزم آراسته
وانگهانی صوفیان را الصلا آموخته
وز میان صوفیان آن صوفی محبوب را
سر معشوقی مطلق در خلاء آموخته
و آن دگر را ز امتحان اندر فراق انداخته
سر سر عاشقانش در بلا آموخته
عشق را نیمی نیاز و نیم دیگر بینیاز
این اجابت یافته و آن خود دعا آموخته
پیش آب لطف او بین آتشی زانو زده
همچو افلاطون حکمت صد دوا آموخته
با دعا و با اجابت نقب کرده نیم شب
سوی عیاران رند و صد دغا آموخته
پرجفایانی که ایشان با همه کافردلی
مر وفا را گوش مالیده وفا آموخته
زخم و آتشهای پنهانی است اندر چشمشان
کهنان را همچو آیینه صفا آموخته
جمله ایشان بندگان شمس تبریزی شده
در تجلیهای او نور لقا آموخته
ای هوسهای دلم باری بیا رویی نما ای مراد و حاصلم باری بیا رویی نما مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون…
بیمار رنج صفرا ذوق شکر نداند هر سنگ دل در این ره قلب از گهر نداند هر عنکبوت جوله در تار و…
آن کس که ز تو نشان ندارد گر خورشیدست آن ندارد ما بر در و بام عشق حیران آن بام که نردبان…
ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم تو کعبهای هر جا روم قصد مقامت می کنم هر…
چنان مستم چنان مستم من امروز که از چنبر برون جستم من امروز چنان چیزی که در خاطر نیابد چنانستم چنانستم من…
نگفتمت مرو آن جا که مبتلات کنند که سخت دست درازند بسته پات کنند نگفتمت که بدان سوی دام در دامست چو…
عجب آن دلبر زیبا کجا شد عجب آن سرو خوش بالا کجا شد میان ما چو شمعی نور میداد کجا شد ای…
کجا شد عهد و پیمان را چه کردی امانتهای چون جان را چه کردی چرا کاهل شدی در عشقبازی سبک روحی مرغان…