
ای دوست عتاب را رها کن
تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست عتاب را رها کن
تدبیر دوای درد ما کن
ای دوست جدا مشو تو از ما
ما را ز بلا و غم جدا کن
اندیشه چو دزد در دل افتاد
مستم کن و دزد را فنا کن
شادی ز میان غم برانگیز
در عالم بیوفا وفا کن
ای چشم و چراغ شهریاری والله به خدا که آن تو داری شمعی که در آسمان نگنجد از گوشه سینهای برآری خورشید…
باز برآمد ز کوه خسرو شیرین من باز مرا یاد کرد جان و دل و دین من سوره یاسین بسی خواندم از…
در صفای باده بنما ساقیا تو رنگ ما محومان کن تا رهد هر دو جهان از ننگ ما بادِ باده برگمار از…
بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح…
دل بیقرار را گو که چو مستقر نداری سوی مستقر اصلی ز چه رو سفر نداری به دم خوش سحرگه همه خلق…
بیا کز عشق تو دیوانه گشتم وگر شهری بُدَم ویرانه گشتم ز عشق تو ز خان و مان بریدم به درد عشق…
دلم همچون قلم آمد در انگشتان دلداری که امشب مینویسد زی نویسد باز فردا ری قلم را هم تراشد او رقاع و…
مندیش از آن بت مسیحایی تا دل نشود سقیم و سودایی لاحول کن و ره سلامت گیر مندیش از آن جمال و…