
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
خلق را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کآشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گرچه دزدان خصم روز روشنند
آنچ میخواهد دل ایشان مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه امید را ویران مکن
این طناب خیمه را برهم مزن
خیمه توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن
هزار بار کشیدهست عشقِ کافرخو شبم ز بام به حجره، ز حجره تا سر کو شب آن چنان به گاه آمده که…
آوازه جمالت از جان خود شنیدیم چون باد و آب و آتش در عشق تو دویدیم اندر جمال یوسف گر دستها بریدند…
امشب از چشم و مغز خواب گریخت دید دل را چنین خراب گریخت خواب دل را خراب دید و یباب بی نمک…
اگر مرا تو ندانی بپرس از شب تاری شب است محرم عاشق گواه ناله و زاری چه جای شب که هزاران نشانه…
در دو چَشمِ مَن نِشین اِی آن که از مَن مَنتری تا قمر را وانمایم کز قمر روشنتری اندرآ در باغ تا…
ای که تو از عالم ما میروی خوش ز زمین سوی سما میروی ای قفس اشکسته و جسته ز بند پر بگشادی…
ای که ازین تنگ قفس میپری رخت به بالای فلک میبری زندگی تازه ببین بعد ازین چند ازین زندگی سرسری؟! در هوس…
آمدهای که راز من بر همگان بیان کنی و آن شه بینشانه را جلوه دهی نشان کنی دوش خیال مست تو آمد…