غزل شمارهٔ ۱۷۱۸ – ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم

مولانا molana

ای تو ترش کرده رو تا که بترسانیم

بسته شکرخنده را تا که بگریانیم

ترش نگردم از آنک از تو همه شکرم

گریه نصیب تن است من گهر جانیم

در دل آتش روم تازه و خندان شوم

همچو زر سرخ از آنک جمله زر کانیم

در دل آتش اگر غیر تو را بنگرم

دار مرا سنگسار ز آنچ من ارزانیم

هیچ نشینم به عیش هیچ نخیزم به پا

جز تو که برداریم جز تو که بنشانیم

این دل من صورتی گشت و به من بنگرید

بوسه همی‌داد دل بر سر و پیشانیم

گفتم ای دل بگو خیر بود حال چیست

تو نه که نوری همه من نه که ظلمانیم

ور تو منی من توام خیرگی از خود ز چیست

مست بخندید و گفت دل که نمی‌دانیم

رو مطلب تو محال نیست زبان را مجال

سوره کهفم که تو خفته فروخوانیم

زود برو درفتاد صورت من پیش دل

گفت بگو راست ای صادق ربانیم

گفت که این حیرت از منظر شمس حق است

مفخر تبریزیان آنک در او فانیم