
ای به میدانهای وحدت گوی شاهی باخته
جمله را عریان بدیده کس تو را نشناخته
ای به میدانهای وحدت گوی شاهی باخته
جمله را عریان بدیده کس تو را نشناخته
عقل کل کژچشم گشته از کمال غیرتت
وز کژی پنداشته کو مر تو را انداخته
ای چراغ و چشم عالم در جهان فرد آمدی
تا در اسرار جهان تو صد جهان پرداخته
ای که طاووس بهار از عشق رویت جلوه گر
بر درخت جسم جان نالان شده چون فاخته
از برای ما تو آتش را چو گلشن داشته
وز برای ما تو دریا را چو کشتی ساخته
شمس تبریزی جهان را چون تو پر کردی ز حسن
من جهان روح را از غیر عشقت آخته
اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بیخویشی کله جویی نیابی سر چه شیرین است بیخویشی چو افتادی تو در دامش…
یکی گولی همیخواهم که در دلبر نظر دارد نمیخواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد دلی همچون صدف خواهم که در جان…
الا فیالغشق تشریفی و عیدی تعالوا نحو عشق منستزید دعانا من تعالی عن حدود نجیالمحدود بالعین الحدید دعانا بحر ذی ماء فرات…
سخن تلخ مگو ای لب تو حلوایی سر فروکن به کرم ای که بر این بالایی هر چه گویی تو اگر تلخ…
اشکم دهل شدهست از این جام دم به دم می زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم هین طبل…
ما در جهان موافقت کس نمیکنیم ما خانه زیر گنبد اطلس نمیکنیم مخمور و مست و تشنه و بسیارخوارهایم بس کردهاند جمله…
من ز گوش او بدزدم حلقه دیگر نهان تا نداند چشم دشمن ور بداند گو بدان بر رخم خطی نبشت و من…
ای ساقیی که آن می احمر گرفتهای وی مطربی که آن غزل تر گرفتهای ای زهرهای که آتش در آسمان زدی مریخ…