
صابری و صادقی را مرد باید مرد کو
چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن
نعرههای آتشین و چهرههای زرد کو
کیمیا و زر نمیجویم مس قابل کجاست
گرم رو را خود کی یابد نیم گرمی سرد کو
هان ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم تا بخت و رخت و تخت خود بر عرش و کرسی بر برم بر…
به شکرخنده اگر میببرد دل ز کسی میدهد در عوضش جان خوشی بوالهوسی گه سحر حمله برد بر دو جهان خورشیدش گه…
هین که خروس بانگ زد وقت صبوح یافتی شرح نمیکنم که بس عاقل را اشارتی فهم کنی تو خود که تو زیرک…
به دست هجر تو زارم تو نیز میدانی طمع به وصل تو دارم، تو نیز میدانی چو در دل آمد عشق تو…
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست بدمستی ز نرگس خمارم آرزوست هندوی طرهات چه رسن باز لولییست لولی گری طره طرارم…
مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد که بیعنایت جان باغ چون لحد باشد چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی…
ذوق روی ترشش بین که ز صد قند گذشت گفت بس چند بود گفتمش از چند گذشت چون چنین است صنم پند…
بشنو از دل نکتههای بیسخن و آنچ اندر فهم ناید فهم کن در دل چون سنگ مردم آتشی است کو بسوزد پرده…