
صابری و صادقی را مرد باید مرد کو
چند از این ذکر فسرده چند از این فکر زمن
نعرههای آتشین و چهرههای زرد کو
کیمیا و زر نمیجویم مس قابل کجاست
گرم رو را خود کی یابد نیم گرمی سرد کو
گر آخر آمد عشق تو گردد ز اولها فزون بنوشت توقیعت خدا کاخرون السابقون زرین شده طغرای او ز انا فتحناهای او…
آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش بوک این همت ما جانب بستان کشدش گرچه جان را نبود قوت این گستاخی…
چه نزدیک است جان تو به جانم که هر چیزی که اندیشی بدانم ضمیر همدگر دانند یاران نباشم یار صادق گر ندانم…
اگر حریف منی پس بگو که دوش چه بود میان این دل و آن یار می فروش چه بود فدیت سیدنا انه…
ای بهار سبز و تر شاد آمدی وی نگار سیمبر شاد آمدی درفکندی در سر و جان فتنهای ای حیات جان و…
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم بزم شهنشهست نه ما باده می خریم بحری است شهریار و شرابی است خوشگوار…
بگفتم عذر با دلبر که بیگه بود و ترسیدم جوابم داد کای زیرک بگاهت نیز هم دیدم بگفتم ای پسندیده چو دیدی…
من اشتر مست شهریارم آن خایم کز گلو برآرم چون گلبن روی اوست خویم اشکوفه من بود نثارم چون بحر اگر ترش…