غزل شمارهٔ ۱۹۹۵ – اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان

مولانا molana

اینک آن انجم روشن که فلک چاکرشان

اینک آن پردگیانی که خرد چادرشان

همچو اندیشه به هر سینه بود مسکنشان

همچو خورشید به هر خانه فتد لشکرشان

نظر اولشان زنده کند عالم را

در نظر هیچ نگنجد نظر دیگرشان

ای بسا شب که من از آتششان همچو سپند

بوده‌ام نعره زنان رقص کنان بر درشان

گر تو بو می نبری بوی کن اجزای مرا

بو گرفته‌ست دل و جان من از عنبرشان

ور تو بس خشک دماغی به تو بو می نرسد

سر بنه تا برسد بر تو دماغ ترشان

خود چه باشد تر و خشک حیوانی و نبات

مه نبات و حیوان و مه زمین مادرشان

همه عالم به یکی قطره دریا غرقند

چه قدر خورد تواند مگس از شکرشان