
اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم
ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم
اگر چه ما نه خروس و نه ماکیان داریم
ز بیضه سر کن و بنگر که ما کیان داریم
به آفتاب حقایق به هر سحر گوییم
تو جمله جانی و ما از تو نیم جان داریم
گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولی
ز بینشانی اوصاف او نشان داریم
دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان
که دم به دم ز غریبی دو صد زیان داریم
چو یوسف از کف گرگان دریده پیرهنم
ولی ز همت یعقوب پاسبان داریم
به دام تو که همه دامها زبون ویند
که هر قدم ز قدم دام امتحان داریم
ولیک بندگشا هر دم آن کند با ما
که مادر و پدر و عم مگر که آن داریم
بنوش کردن زهر این چه جرات است مگر
ز کان فضل تو تریاق بیکران داریم
به خرج کردن این نقد عمر مبتشریم
ز عمربخش مگر عمر جاودان داریم
نگیرد آینه زنگار هیچ اگر گیرد
ز عین زنگ بدان روی دیدمان داریم
یقین بنشکند آن نردبان وگر شکند
ز عین رخنه اشکست نردبان داریم
رهین روز چرایی چو شب کند روزی
مکان بهل که مکانی ز لامکان داریم
بهار حله دریدی ز رشک و زرد شدی
اگر بدیش خبر کاین چنین خزان داریم
دهان پر است و خموشم که تا بگویی تو
کز آن لب شکرینت شکرفشان داریم
آخر ای دلبر نه وقت عشرت انگیزی شدست آخر ای کان شکر وقت شکرریزی شدست تو چو آب زندگانی ما چو دانه…
آه که آن صدر سرا میندهد بار مرا مینکند محرم جان محرم اسرار مرا نغزی و خوبی و فرش آتش تیز نظرش…
گفت کسی خواجه سنایی بمرد مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد قالب خاکی به زمین بازداد روح طبیعی به فلک واسپرد ماه…
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم ای چشمه آگاهی شاگرد نمیخواهی چه حیله…
شنو ز سینه ترنگاترنگ آوازش دل خراب طپیدن گرفت از آغازش به بر گرفت رباب و ز سر نهاد کله ز دست…
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو گر دو صد خانه کنی زنبوروار و…
حکم البین بموتی و عمد رضی الصد بحینی و قصد فتح الدهر عیون حسد فر آنی بفناکم و حسد یهرق العشق دماء…
مده به دست فراقت دل مرا که نشاید مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید مرا به لطف گزیدی چرا…