
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین
الا ای باد شبگیرم بیار اخبار شمس الدین
خداوندم ولی دانی تو از اسرار شمس الدین
کسی کز نام او بر بحر بیکشتی عبر یابی
چو سامندر ز مهر او روی در نار شمس الدین
کرامتها که مردان از تفاخر یاد آن آرند
به ذات حق کز آن دارد هماره عار شمس الدین
یکی غاری است کاندر وی ز سر سرها وحی است
برون غار حق حارس درون غار شمس الدین
ز جسم و روحها بگذر حجاب عشق هم بردر
دو صد منزل از آن سوتر ببین بازار شمس الدین
ایا روحی ترفرف فی فضاء العشق و استشرف
و طرفی جنه الاسرار من انوار شمس الدین
قلایدهای در دارد بناگوش ضمیر من
از آن الفاظ وحی آسای شکربار شمس الدین
ایا ای دل تو آن جایی که نوشت باد وصل او
ولیکن زحمتش کم ده مکن آزار شمس الدین
بصر در دیده بفزاید اگر در دیده ره یابد
به جای توتیا و کحل ناگه خار شمس الدین
به هر سویی چو تو ای دل هزاران زار دارد او
مپندار از سر نخوت توی بس زار شمس الدین
به لطف خویش یک چندی مهار اشترش دادت
وگر نه خود کی یارد آن که باشد یار شمس الدین
زهی فرقی از آن روزی که پیشش سجده می کردم
که آن روزی که می گفتم بد این جا پار شمس الدین
خرابی دین و دنیا را نباشد هیچ اصلاحی
مگر از لطف بیپایان وز هنجار شمس الدین
شب تاریک تو ای دل نبیند روز را هرگز
مگر از نور و از اشراق آن رخسار شمس الدین
عجب باشد که روزی من بگیرم جام وصل او
شوم مست و همیگویم که من خمار شمس الدین
که بخت من چنان خفتهست که بیداری ندارد رو
مگر از بخت و اقبال چنان بیدار شمس الدین
نبودت پیش از این مثلش نباشد بعد از این دانم
ز لوح سرها واقف و زان هشیار شمس الدین
بزد خود بر در امکان که مانندش برون ناید
ز اوصاف بدیع خویش خود مسمار شمس الدین
یکی جوبار روحانی است که جانها جان از او یابند
شده حاکم به کلیه بر آن جوبار شمس الدین
سمعت القوم کل القوم اعلاهم و اصفاهم
علی تفضیله جدا علی الاخیار شمس الدین
و ان کانت ایادیه و افضالا اتانیه
و احیی الروح مجانا لمن ادرار شمس الدین
فروحی خط اقرارا برق الف اقرار
و ان کان قد استغنی من الاقرار شمس الدین
هدی قلبی الی واد کثیر خصبه جدا
علیه الغیث موصولا لمن مدرار شمس الدین
ایا تبریز سلمنا علی نادیک تسلیما
فبلغ صبوتی و الهجر بالاعذار شمس الدین
ساقی بیار باده سغراق ده منی اندیشه را رها کن کاری است کردنی ای نقد جان مگوی که ایام بیننا گردن مخار…
حرام است ای مسلمانان از این خانه برون رفتن می چون ارغوان هشتن ز بانگ ارغنون رفتن برون زرق است یا استم…
هر نفسی تازه ترم کز سر روزن بپرم چونک بهارم تو شهی باغ توام شاخ ترم چونک توی میر مرا در بر…
عشق را با گفت و با ایما چه کار روح را با صورت اسما چه کار عاشقان گویاند در چوگان یار گوی…
عار بادا جهانیان را عار از دو سه ماده ابله طرار شکلک زاهدان ولی ز درون لیس فی الدار سیدی دیار به…
عشق اکنون مهربانی میکند جان جان امروز جانی میکند در شعاع آفتاب معرفت ذره ذره غیب دانی میکند کیمیای کیمیاسازست عشق خاک…
هم آگه و هم ناگه مهمان من آمد او دل گفت که کی آمد جان گفت مه مه رو او آمد در…
گفتم دوش عشق را ای تو قرین و یار من هیچ مباش یک نفس غایب از این کنار من نور دو دیده…