اشعار سوزنی سمرقندی؛ اشعار دلنشین شامل غزلیات، رباعیات و …

فهرست اشعار سوزنی سمرقندی
غزلیات
ساقیا پیش آر باز آن آب آتشفام را
جام گردان کن ببر غمهای بیانجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه میگوید بچنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
باز دیگر ره دل من دلبری جانان گرفت
باز کاری کان بلا بد بر دل و بر جان گرفت
باز بیچاره دلم در جور آن دلبر بماند
باز مسکن جان مسکین کوی آن جانان گرفت
جان و دل را از من آن جانان دلپرور ربود
بوده و نابوده و یاد مرا نسیان گرفت
ساخت کار جان و دل را دلبر جانان ولیک
سوخت از هجران تنم کز هر یکی هجران گرفت
مونس جان و دل من دلبر جانان من
آدمیزاد است لیکن روی و خوی جان گرفت
تا بر او پیدا شوم پنهان شود از من همی
گوئی از من آشکارا جان و دل پنهان گرفت
روی اگر گویم به من بنمای ننماید به من
وای حال آنکه چون من بار نافرمان گرفت
طوف کردم گرد کوی او برای روی او
ناگهان از چشمه های چشم من طوفان گرفت
در میان گریه ناگه آه کردم از جگر
تا همه کویش بر آب و آتش سوزان گرفت
هر چه کردم تا ببینم روی او سامان نشد
کار چون من عاشقی هرگز کجا سامان گرفت؟
بیدل و بیجان و بیجانان و دلبر ماندهام
کیست آن کو کار دشوار مرا آسان گرفت
تا نیابم دلبر و جانان نیابم جان و دل
بیدل و بیجان ز مولانا سبق نتوان گرفت
چرا نگفتی با من بتا به روز نخست
که عهد و وعده و پیمان من مدار درست
به من مده دل و از من وفا مجوی بدانک
جفای آخر باشد ز من وفای نخست
وفا نمودی از اول جفا کنی آخر
درین دل آنچه نبات ثیات قول نرُست
چنان نمودی از اول که جست ازان منی
کنون چو می نگرم زان دیگرانی چست
ز تیغ خوی تو تن را به خون دل شستم
دل از امید وصال تو میندانم شُست
برای خویش رو اکنون که عاجزم با تو
همه مراد مراد تو بنده بندهٔ توست
درست رفتی در عهد و وعده و پیمان
زهی به عهد بد و وعدههای پیمانسست
ای شده عهد تو بر کینه و پیکار درست
بهوفا عهد تو ناآمده یکبار درست
با من ار عهد تو را نیست درستی و وفا
هست با تو بهوفا عهد من ای یار درست
بُت دلداری و من عاشق دلدادهٔ تو
عهد من با تو بوَد چاره و ناچار درست
گر مرا عهد تو ای دوست شکسته است رواست
آن شکسته است که نَدْهَمْش به بسیار درست
به عزیزیست مرا عهد تو هم قیمت زر
ز رخی زرد و شکسته نه چو دینار درست
ای نمودار ز بتخانه فَرخار به ما
به تو گردد صفت لعبت فرخار درست
کاروانهای تِبت دارد زلف تو به هم
به یکی تار شکسته به یکی تار درست
از شکنهای سیهجعد تو باید پرسید
خبر گمشدگان ره تاتار درست
همه در حسن و جمال تو بدیدم عیان
آنچه از یوسف مصریست به اخبار درست
گر تو را گویم صد یوسف گویم که بدین
صد یک از وصف تو شد گفته مپندار درست
با من اوصاف تو نایافته گر رو بکنم
پیش دهقان اجل احمد سمسار درست
هنری عین دهاقین که کجا و چه خرد
جز به عین هنرش ندهد دیدار درست
آن خداوندی که رای و روش روشن اوست
به همه شغل صواب و به همه کار درست
یار مرا خط بنفشه زار برآمد
بوی بنفشه ز خد یار برآمد
یار سر از شرم چون بنفشه فرو برد
گرد گلش تا بنفشه زار برآمد
بر دلم از زلف بیقرارش یکچند
عشق فرود آمد و قرار برآمد
با سر زلفش نگشته کار بیکسو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد
سبزه بعالم ز تو بهار برآید
بر لب او سبزه بی بهار برآمد
عارض آن بت فروغ نار همی داشت
خط چو دود از فروغ نار برآمد
نار دلفروز او بدود بپوشد
وز دل پرسوز من شرار برآمد
گفت که از دستبند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد
گفت که در پای دام جور تو ماندم
گرنه یکی خط که صد هزار برآمد
زلف تو بسیار کرد جور بمن بر
خط تو از بهر اعتذار برآمد
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کان خط مرغول چون نگار برآمد
چون بجمال نگار خود نگریدم
مه بشمار ده و چهار برآمد
غالیه غاشیه زلف پریش تو کشد
تو ازو باز به بیگانه و خویش تو کشد
ریشه جیش ترا خاصیتی دان که ز چرخ
جرم مه را بکمند آرد و پیش تو کشد
ماه گردون بری از جیش تو نتواند برد
آب رخسار تو تا ریشه جیش تو کشد
ایکه عاشق کشی و کینه کشی کیش تو شد
بس غما کاین دل بیچاره ز کیش تو کشد
تو چو آهوئی و در چابکی و زیبائی
چون سر آن مژه چشمک نیش تو کشد
بار عشق تو کم و بیش تو در وعده تست
از کجا عاشق دلخون کم و بیش تو کشد
نازنینی تو ولی ناز ز اندازه مبر
تا دلم ناز رخ و زلف پریش تو کشد
زنده شد خاک زمستان کشته از باد بهار
ساقیا زان آب همچون نار افروزان بیار
خاک بستانرا بده زان آب آتشگون نصیب
تا کند هر شاخساری را چو مستی بادسار
ز آبگون بخت روان کیخسرو آتش حشم
گنج باد آورد کرد از باطن خاک آشکار
خاک از آب و ابر از باد صبا فرزندزاد
لاله مینا تن قطران دل آتش عذار
آتش عشقی که نوزادان آب و خاک را
بد نهان از باد پیدا شد ز بس بوس و کنار
رست از خاک چمن گلبن چو اسبی آبگون
باد را داده عنان در زینش از آتش سوار
بادگیر گوش عاشق گر نباشد خاکبوس
بشنود نعت گل آتش فروغ آبدار
تاج دین محمودبن عبدالکریم آن باد لطف
آب صفوت صدر خاکی حلم آتش اقتدار
ای سرو رسته از طرف جویبار بر
بر سرو و ماه سلسله مشکبار بر
ای لعبت بدیع و نگار بدیع چین
بر صورت تو فتنه بچین در نگار بر
جائی که گل رخت بود ایماه کی خرد
گلبرگ تازه را بدل خار خار بر
فصل بهار گشت برون آی سوی باغ
وز باغ باز خانه دل بی غبار بر
بنگر که فر باغ گلست ای نگار بس
کف را تهی مدار و بتنگ و کف آر بر
دو بلبلند ماده و نر بر کنار سرو
بر سرو ما ده لحن زند بر چنار بر
گوید یکی که سال نو آمد ز پار به
می پار سال نو کند از مرغ پار بر
گوید که بار دیگر خرم بهشت شد
باغبان بکس دو بسته مدار در
ای عاشق اندر آی و گل افشان بروی دست
وندر هم آر با صنم میگسار سر
می خور بگرد باغ و گل و کامکار گیر
بی مور و مار نیست گل کامگار گر
قطعات
چه حاجت است بدیک سیاه بستانرا
گرفت بابد دیوان من بدیک سیاه
سیاه باد دل و روی و روزگار کسی
که نیست مادح صدر و ضیاء دین اله
نمود کوته دست عنا ز دامن من
بود ز دامن او دست درد و غم کوتاه
صدر دنیا و دین که خاک درت
اهل دیز است سرمه حدقه
در عالیت را ملوک زنند
بوسه بر آستانه و طبقه
بست عدل تو ایدی ظلمه
خست حزم تو اعین فسقه
در نکوکاری و نکونامی
یافتی بر جهانیان سبقه
پدر اهل دین و دنیائی
از طریق مروت و شفقه
از پی صحت تو هر فرزند
بر تو کردند جان خود نفقه
به شدی و عزیز جان ترا
کرد ایزد ببندگان صدقه
به زمان ده که تا به مطبخ تو
گاو زیر زمین شود مرقه
نظام الدین شه والای میران
ایا ذات تو از رحمت سرشته
هوای مهر تو ایزد تعالی
بدلهای خلایق بر نوشته
ندانم یکتن از کل خلایق
که در دل تخم مهر تو بکشته
ثناگوی ترا بی تو دل از غم
بدو نیمه است چون امرود کشته
بدو در رشته رنجوری و از رخ
ز چرخ دیده ور آن رشته هشته
دم عیسی کناد آن رشته را پشم
وگر آن رشته را ماه برشته
دعای دوستداران تو بر تو
اجابت باد و آمین از فرشته
محترم قاضی سدید ای خلق را
رای و تدبیر صواب آموخته
در میان کار بوده سالها
هم دریده شغلها هم دوخته
وام داری دارم از سرمای دی
وام او خواهم بآتش سوخته
نیست هارم تا برانم پیش او
حشمت چخماق و سنگ سوخته
هائطی و روستائی و خلج
بی بها هیزم بمن بفروخته
هیچ تدبیری توانی ساختن
کاتشی سازم بلند افروخته
شه امیر نژادی وزیر والا قدر
که چون تو نیست امیر و وزیر والائی
ز عدل تو چو سمرقند هیچ شهر نبود
چو عزم تو به بخاراست چون بخارائی
همی روی به بخارا و بنده بیطاقت
چنانکه گوئی امروز هست و فردائی
اگر به خدمت تو دیر بر رسد بنده
خدای داند کش نیست تاب برنائی
خواجه محمد بن محمد که بی بهار
خلق خوش تو گل شکفاند بماه دی
بویاتر است خلق لطیفت بسی از آن
کز آتش و گل افتد در آبگینه خوی
امروز بنده خواهد مهمانت آمدن
کز یخ چو آبگینه شامیست زیر پی
دست تهی نیاید، بازا هدک بود
آن کز نفاق هست چو عبدالله ابی
با خویشتن بیارد اگر دسترس بود
گلرخ بتی لطیف و چو در آبگینه می
تا هوشیار، سنگ وی و آبگینه تو
چون مست گشت، سنگ تو و آبگینه وی
بر ساز مجلسی که نباشد در او کسی
جز لعبتی که چنگ زند جز مئی و نی
احمد حریف وار ز رامین سخن کند
یا آنکه باز گوید ازایشان حدیث حی
اینست شرط بنده بدین شرط بنده را
گر میزبان شوی شو، اگر نه، فرست می
تا بنده میهمان تو باشد بخوان خویش
نا آمدن ز بنده غنیمت شمار هی
تا مدتی که طی نشود نامه وار چرخ
از گشت چرخ نامه عمرت مباد طی
در خاک شایقی و نجیبی نگاه کرد
شیخ اجل رشیدی و دید آن موافقی
دنیا فرو گذاست برین ناموافقان
بر موجب وفاق نجیبی و شایقی
جنت موافقان را آماده کرده اند
هست از موافقان سخن بی منافقی
یارب جزای هر سه موافق بهشت کن
کامرزگار جرم و گناه خلایقی
رباعیات
یک شهر همه حدیث آنروی نکوست
دلهای همه جهانیان بسته اوست
ما می کوشیم و دیگران میکوشند
تا دست کرا دهد کرا خواهد دوست
هر روز دل مرا زبانی دگر است
با من بت من بهر زبانی دگر است
وان جان جهان هیچ نمی اندیشد
کاخر پس این جهان جهانی دگر است
صدرا باد آنمحشرت نامه سپید
تا حشر مبادات سر خامه سپید
افتد که ز بهر من کنی خامه سیاه
تو خامه سیه کنی و من جامه سپید
جود کف تست هر که نانی دارد
در خدمت تست هر که جانی دارد
گر اسب خطا کرد بر او عیب مگیر
یک اسب چه طاقت جهانی دارد
از رأی سدید عالم آرای سدید
شد دور سپهر کارفرمای سدید
خورشید بشب نهان کند چهره خویش
تا روز حجل نگردد از رأی سدید
ای سیب زنخ کز توام آبی رخسار
از عشق تو دل چو نار دارم پربار
ای چشم و سر میوه فروشان زنهار
جز روی و دل رهی مجو آبی و نار
باقی است در آن لب مزه شیر هنوز
منسوخ نشد زان خط چون قیر هنوز
خط را یله کن که از کمان ابروی تو
چشم ز چپ و راست میزند تیر هنوز
تا عشق گل رخ تو در دل دارم
چون گل ز غم تو پای در گل دارم
تا زیر خم زلف تو منزل دارم
چون زلف تو کار خویش مشکل دارم
هرچند که هیچ برنخورد از تو دلم
هرگز نشود بمهر سرد از تو دلم
تو خود رفتی ولیک از فرقت تو
شد منزل صد هزار درد از تو دلم
دوش از تو دلی به درد و غم داشتهام
وز هجر ستمگرت ستم داشتهام
درد تو از آنچه داشتم اول عهد
کم بادم اگر ذرهای کم داشتهام
بر جان چو گشاده کرده ای دست ستم
تهدید مکن مهل مرا بیش به غم
آنجا که من و عشق تو باشیم بهم
من خود صنما ترا ندارم محرم
گفم که غم عشق تو میمون کندم
کی دانستم که دیده پرخون کندم
ایجان جهان من از تو کی برگردم
دور از تو مگر اجل شبیخون کندم
در عشق تو خاک تیره شد مفرش من
هجران تو تلخ کرد عیش خوش من
از بس ستم فراقت ای مهوش من
چشم من پر آب شد از آتش من
ایشاهد شیرین شکرخا که توئی
وی خوگر جور و کین و یغما که توئی
جور و ستم تو هست آنجا که منم
جان و دل بنده هست آنجا که توئی
ای شاه جهان جشن فریدون کردی
وانگه طرب از باده گلگون کردی
قارون بهزار گنج کو تا بیند
کز جود سرای گنج قارون کردی
ای تهمت من کشیده از خلق بسی
نابوده مرا بوصل تو دسترسی
چون در سرم افتاد ز عشقت هوسی
تا سر ننهم ترا نمانم بکسی
قصیده
ای رخ خوبت بمثل آفتاب
چون بمثل گویم بل آفتاب
هیچ شناسی تو که روی ترا
خوانده رهی از چه قبل آفتاب
روی ترا نیست بخوبی بدل
گرچه خوهد بود بدل آفتاب
شکل رخ و زلف تو گیرد اگر
بندد از مشک کلل آفتاب
وان دهن تنگ تو گوئی بنیش
جست مگر نخل عسل آفتاب
دیدن تو آب دواند ز چشم
آب دواند ز مقل آفتاب
ای بصفات رخ رخشان تو
یافته مقدار و محل آفتاب
اکثر اوصاف چگویم که هست
روی ترا وصف اقل آفتاب
از خط مشکین خلل اندر میار
زانکه نپوشد بخلل آفتاب
باده فراز آر چو خون حمل
کامد زی برج حمل آفتاب
برج حمل خانه و کوی تو شد
طلعت دهقان اجل آفتاب
شهره نصیرالدین صدری که هست
بر فلک دین و دول آفتاب
آن شرف دولت عالی که هست
رایش بی هیچ علل آفتاب
هر که ورا دید نشسته بصدر
گوید او هست لعل آفتاب
صبحدمان از قبل خدمتش
سازد چون ماه عجل آفتاب
بر در دربارش بوسه دهد
گشت چو پیدا ز قلل آفتاب
اختر مسعود ورا بر فلک
هست ز خدام و خول آفتاب
از پی اسباب تنعم سزد
مجلس او چرخ و حمل آفتاب
گشت سپروار و ازو دفع کرد
تیر نحوسات زحل آفتاب
ای شده در صدر بزرگان عصر
پیدا چون بر سر تل آفتاب
نور تو پنهان نشود تا نشد
پنهان در زیر بغل آفتاب
عدل تو برداشت ستم از جهان
چون ز گیا قطره طل آفتاب
جمله بخرج کف راد تو داد
آنچه بکان کرد عمل آفتاب
حیلت خصم تو نپوشد ترا
زانکه نپوشد بحیل آفتاب
با تن خصم تو کند خشم تو
آنچه کند بر سر کل آفتاب
بر سر تو جز بسعادت نتافت
از ره تقدیر ازل آفتاب
تا که سپروار مقابل کند
خود را با تیغ جبل آفتاب
در پی اعدای تو بادا بکین
کرده بکف تیغ اجل آفتاب