غزل شمارهٔ ۱۷۳ از یکی آتش برآوردم تو را

مولانا molana


از یکی آتش برآوردم تو را

در دگر آتش بگستردم تو را

از دل من زاده‌ای همچون سخن

چون سخن آخر فروخوردم تو را

با منی وز من نمی‌داری خبر

جادو ام من جادویی کردم تو را

تا نیفتد بر جمالت چشم بد

گوش مالیدم بیازردم تو را

دائم اقبالت جوان شد ز آنچ داد

این کف دست جوانمردم تو را

مولانا molana

مطالعه بیشتر