غزل شمارهٔ ۱۰۷۷ – از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار

مولانا molana

از کنار خویش یابم هر دمی من بوی یار
چون نگیرم خویش را من هر شبی اندر کنار
دوش باغ عشق بودم آن هوس بر سر دوید
مهر او از دیده برزد تا روان شد جویبار
هر گل خندان که رویید از لب آن جوی مهر
رسته بود از خار هستی جسته بود از ذوالفقار
هر درخت و هر گیاهی در چمن رقصان شده
لیک اندر چشم عامه بسته بود و برقرار
ناگهان اندررسید از یک طرف آن سرو ما
تا که بی‌خود گشت باغ و دست بر هم زد چنار
رو چو آتش می‌ چو آتش عشق آتش هر سه خوش
جان ز آتش‌های درهم پرفغان این الفرار
در جهان وحدت حق این عدد را گنج نیست
وین عدد هست از ضرورت در جهان پنج و چار
صد هزاران سیب شیرین بشمری در دست خویش
گر یکی خواهی که گردد جمله را در هم فشار
صد هزاران دانه انگور از حجاب پوست شد
چون نماند پوست ماند باده‌های شهریار
بی‌شمار حرف‌ها این نطق در دل بین که چیست
ساده رنگی نیست شکلی آمده از اصل کار
شمس تبریزی نشسته شاهوار و پیش او
شعر من صف‌ها زده چون بندگان اختیار

مولانا molana

مطالعه بیشتر