غزل شمارهٔ ۸۴۸ – از چشم پرخمارت دل را قرار ماند

از سینه پاک کردم افکار فلسفی را در دیده جای کردم اشکال یوسفی را نادر جمال باید کاندر زبان نیاید تا سجده…

خیز تا فتنه‌ای برانگیزیم یک زمان از زمانه بگریزیم بر بساط نشاط بنشینیم همه از پیش خویش برخیزیم جز حریف ظریف نگزینیم…

ز ما برگشتی و با گل فتادی دو چشم خویش سوی گل گشادی ز شرم روی ما گل از تو بگریخت ز…

بروید ای حریفان بِکِشید یار ما را به من آورید آخر صنم گریزپا را به ترانه‌های شیرین به بهانه‌های زرین بکشید سوی…

عقل بند رهروانست ای پسر بند بشکن ره عیانست ای پسر عقل بند و دل فریب و جان حجاب راه از این…

تو در عقیله ترتیب کفش و دستاری چگونه رطل گران خوار را به دست آری به جان من به خرابات آی یک…

همه خوردند و بخفتند و تهی گشت وطن وقت آن شد که درآییم خرامان به چمن همه خوردند و برفتند بقای ما…

درون ظلمتی می‌جو صفاتش که باشد نور و ظلمت محو ذاتش در آن ظلمت رسی در آب حیوان نه در هر ظلمتست…