
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسلهای
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغلهای
آه چه دیوانه شدم در طلب سلسلهای
در خم گردون فکنم هر نفسی غلغلهای
زیر قدم میسپرم هر سحری بادیهای
خون جگر میسپرم در طلب قافلهای
آه از آن کس که زند بر دل من داغ عجب
بر کف پای دل من از ره او آبلهای
هم به فلک درفکند زهره ز بامش شرری
هم به زمین درفکند هیبت او زلزلهای
هیچ تقاضا نکنم ور بکنم دفع دهد
صد چو مرا دفع کند او به یکی هین هلهای
چونک از او دفع شوم گوشگکی سر بنهم
آید عشق چله گر بر سر من با چلهای
من که حیران ز ملاقات توام چون خیالی ز خیالات توام به مراعات کنی دلجویی اه که بیدل ز مراعات توام ذات…
بس جهد می کردم که من آیینه نیکی شوم تو حکم می کردی که من خمخانه سیکی شوم خمخانه خاصان شدم دریای…
آن کس که به بندگیت آید با او تو چنین کنی نشاید ای روی تو خوب و خوی تو خوش چون تو…
آن مه که هست گردون گردان و بیقرارش وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش هر لحظه اختیاری نو نو…
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را تا چشمها گشاید ز اشکوفه بوستان را آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است…
گر سران را بیسری درواستی سرنگونان را سری درواستی از برای شرح آتشهای غم یا زبانی یا دلی برجاستی یا شعاعی زان…
ای آنک جمله عالم از توست یک نشانی زخمت بر این نشانه آمد کنون تو دانی زخمی بزن دگر تو مرهم نخواهم…
همه بازان عجب ماندند در آهنگ پروازم کبوتر همچو من دیدی که من در جستن بازم به هر هنگام هر مرغی به…