
آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن
ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
آن کس که تو را بیند وانگه نظرش بر تن
ز آیینه ندیدهست او الا سیهی آهن
از آب حیات تو دور است به ذات تو
کز کبر برآید او بالا مثل روغن
پای تو چو جان بوسد تا حشر لبان لیسد
از لذت آن بوسه ای روت مه روشن
گفتم به دلم چونی گفتا که در افزونی
زیرا که خیالش را هستم به خدا مسکن
در سینه خیال او وان گاه غم و غصه
در آب حیات او وانگه خطر مردن
راحٌ بِفیها وَ الرَّوحُ فیها کَم أشتَهیها قُم فَاْسقِنیها این راز یارست این ناز یارست آواز یارست قم فاسقنیها أدرَکتُ ثاری قَبَّلتُ…
امروز نگار ما نیامد آن دلبر و یار ما نیامد آن گل که میان باغ جانست امشب به کنار ما نیامد صحرا…
گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی گر نقش پذیرفتی در شش جهت عالم بالا…
تا نزند آفتاب خیمه نور جلال حلقه مرغان روز کی بزند پر و بال از نظر آفتاب گشت زمین لاله زار خانه…
چون در عدم آییم و سر از یار برآریم از سنگ سیه نعره اقرار برآریم بر کارگه دوست چو بر کار نشینیم…
هر که را اسرار عشق اظهار شد رفت یاری زانک محو یار شد شمع افروزان بنه در آفتاب بنگرش چون محو آن…
مستی ببینی رازدان میدانک باشد مست او هستی ببینی زنده دل میدانک باشد هست او گر سر ببینی پرطرب پر گشته از…
عشق اکنون مهربانی میکند جان جان امروز جانی میکند در شعاع آفتاب معرفت ذره ذره غیب دانی میکند کیمیای کیمیاسازست عشق خاک…