
آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی
تشویش مسلمانی ای مه تو که را مانی
آن چهره و پیشانی شد قبله حیرانی
تشویش مسلمانی ای مه تو که را مانی
من واله یزدانم در حلقه مردانم
زین بیش نمیدانم ای مه تو که را مانی
هم بنده و آزادم ویرانه و آبادم
هم بیدل و دلشادم ای مه تو که را مانی
هر جسم که بر سر شد جان گشت و قلندر شد
هم مؤمن و کافر شد ای مه تو که را مانی
شاد آنک نهد پایی در لجه دریایی
با دیده بینایی ای مه تو که را مانی
باشد ز توام مفخر فارغ شدم از دلبر
از طعنه و از تسخر ای مه تو که را مانی
من زان سوی دولابم زان جانب اسبابم
تو محو کن القابم ای مه تو که را مانی
بر عاشق دوتاقد آن کس که همیخندد
زان خنده چه بربندد ای مه تو که را مانی
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
ای جان و جهان میزد ای مه تو که را مانی
در این جو دل چو دولاب خرابست که هر سویی که گردد پیشش آبست وگر تو پشت سوی آب داری به پیش…
عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم مقضی توی قاضی توی مستقبل…
چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات چون نبینی بیجهت را نور ِاو بین در جهات حوریان بین نوریان بین زیر…
چون بر رخ ما عکس جمال تو برآید بر چهره ما خاک چو گلگونه نماید خواهم که ز زنار دوصد خرقه نماید…
چه باشد ای برادر یک شب اگر نخسپی چون شمع زنده باشی همچون شرر نخسپی درهای آسمان را شب سخت میگشاید نیک…
سیر نمیشوم ز تو نیست جز این گناه من سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من سیر و ملول شد…
ای دل سرمست، کجا میپری؟ بزم تو کو؟ باده کجا میخوری؟ مایهٔ هر نقش و ترا نقش نی دایهٔ هر جان و…
آب حیوان باید مر روح فزایی را ماهی همه جان باید دریای خدایی را ویرانهی آب و گل چون مسکن بوم آمد…