
مشنو کسی که گوید آن فتنه را مشوران
در دل چو نقش بندد جان از طرب بخندد
صد گون شکر بجوشد از تلخی صبوران
از پرتوی که افتد در چشمها ز رویش
خارش چه افتد از وی در چشمهای کوران
خوی با ما کن و با بیخبران خوی مکن دم هر ماده خری را چو خران بوی مکن اول و آخر تو…
بیامد عید ای ساقی عنایت را نمیدانی غلامانند سلطان را بیارا بزم سلطانی منم مخمور و مست تو قدح خواهم ز دست…
خوش باش که هر که راز داند داند که خوشی خوشی کشاند شیرین چو شکر تو باش شاکر شاکر هر دم شکر…
از دلبر ما نشان کی دارد در خانه مهی نهان کی دارد بی دیده جمال او کی بیند بیرون ز جهان جهان…
هر روز بامداد به آیین دلبری ای جان جان جان به من آیی و دل بری ای کوی من گرفته ز بوی…
تتار اگر چه جهان را خراب کرد به جنگ خراب گنج تو دارد چرا شود دلتنگ جهان شکست و تو یار شکستگان…
من از این خانه به در می نروم من از این شهر سفر می نروم منم و این صنم و باقی عمر…
ای که تو عشاق را همچو شکر میکشی جان مرا خوش بکش این نفس ار میکشی کشتن شیرین و خوش خاصیت دست…