
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
فردا از او ببینی صد حور رو گشاده
آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده
فردا از او ببینی صد حور رو گشاده
بنگر به شهوت خود سادهست و صاف بیرنگ
یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده
زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است
شش خانههای او بین از شهد پر نهاده
اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر
در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده
تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن
برگیر کاه گل را از روی خنب باده
سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد
آتش رخی برآید از زیر این سجاده
آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز
اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده
ای کهربای عشقت دل را به خود کشیده دل رفته ما پی دل چون بیدلان دویده دزدیده دل ز حسنت از عشق…
رحم کن ار زخم شوم سر به سر مرهم صبرم ده و رنجم ببر ور همه در زهر دهی غوطهام زهر مرا…
از انبهی ماهی دریا به نهان گشته انبه شده قالبها تا پرده جان گشته از فرقت آن دریا چون زهر شده شکر…
ای خوشا روز که پیش چو تو سلطان میرم پیش کان شکر تو شکرافشان میرم صد هزاران گل صدبرگ ز خاکم روید…
مسلم آمد یار مرا دل افروزی چه عشق داد مرا فضل حق زهی روزی اگر سرم برود گو برو مرا سر اوست…
ای که تو ماه آسمان ماه کجا و تو کجا در رخ مه کجا بود این کر و فر و کبریا جمله…
مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا سبب چه بود چه کردم که بد نمود…
گر نخسپی شبکی جان چه شود ور نکوبی در هجران چه شود ور بیاری شبکی روز آری از برای دل یاران چه…