
آمد مه و لشکر ستاره
خورشید گریخت یک سواره
آمد مه و لشکر ستاره
خورشید گریخت یک سواره
آن مه که ز روز و شب برون است
کو چشم که تا کند نظاره
چشمی که مناره را نبیند
چون بیند مرغ بر مناره
ابر دل ما ز عشق این مه
گه گردد جمع و گاه پاره
چون عشق تو زاد حرص تو مرد
بیکار شوی هزارکاره
چون آخر کار لعل گردد
بیکار نبودهست خاره
گر بر سر کوی عشق بینی
سرهای بریده بر قناره
مگریز درآ تمام بنگر
زنده شده گشتگان دوباره
بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل گفت که این…
ساقی بیار باده سغراق ده منی اندیشه را رها کن کاری است کردنی ای نقد جان مگوی که ایام بیننا گردن مخار…
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم که بنوشت آن مه بیکیف دعوت نامهای پیشم روان شد سوی ما کوثر که…
روم به حجره خیاط عاشقان فردا من درازقبا با هزار گز سودا ببردت ز یزید و بدوزدت بر زید بدین یکی کندت…
رسیدم در بیابانی که عشق از وی پدید آید بیابد پاکی مطلق در او هر چه پلید آید چه مقدارست مرجان را…
آن دل که گم شدهست هم از جان خویش جوی آرام جان خویش ز جانان خویش جوی اندر شکر نیابی ذوق نبات…
دانی کامروز از چه زردم ای تو همه شب حریف نردم در نرد دل از تو متهم شد کو مهره ربود از…
امروز سماع است و شراب است و صراحی یک ساقی بدمست یکی جمع مباحی زان جنس مباحی که از آن سوی وجود…