
آمد سرمست سحر دلبرم
بیخود و بنشست به مجلس برم
آمد سرمست سحر دلبرم
بیخود و بنشست به مجلس برم
گرم شد و عربده آغاز کرد
گفت که تو نقشی و من آزرم
تو به دو پر می پری و من به صد
تو ز دو کس من ز دو صد خوشترم
گرچه فروتر بنشستم ز لطف
من ز حریفان به دو سر برترم
یک قدحم بیست چو جام شماست
تا همه دانند که من دیگرم
ساغر من تا لب و باقی به نیم
جان و دلم زفت و به تن لاغرم
صورت من ناید در چشم سر
زان که از این سر نیم و زان سرم
من پنهان در دل و دل هم نهان
زانک در این هر دو صدف گوهرم
گر قدحی بیشتر از من خوری
من دو سبو بیشتر از تو خورم
گر به دو صد کوه چو بز بردوی
من که و بز را دو شکم بردرم
چون بدوم مه نبود همتکم
چون بجهم چرخ بود چنبرم
چون ببرم دست به سوی سلاح
دشنه خورشید بود خنجرم
خشک نماید بر تو این غزل
چون نشدی تر ز نم کوثرم
کور نهام لیک مرا کیمیاست
این درم قلب از آن می خرم
جزو و کلم یار مرا درخور است
نی خوردم غم و نه من غم خورم
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را بنمود بهار نو تا تازه کند ما را بگشاد نشان خود بربست میان خود…
خلق میجنبند مانا روز شد روز را جان بخش جانا روز شد چند شب گشتیم ما و چند روز در غم و…
از شهنشه شمس دین من ساغری را یافتم در درون ساغرش چشمه خوری را یافتم تابش سینه و برت را خود ندارد…
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبلهای که هر کجا مرده بود زنده کنم بیحیلهای خوان روانم از کرم…
این چه چتر است این که بر ملک ابد برداشتی یادآوردی جهان را ز آنک در سر داشتی زلف کفر و روی…
یار در آخرزمان کرد طرب سازیی باطن او جد جد ظاهر او بازیی جمله عشاق را یار بدین علم کشت تا نکند…
ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون…
ای روی تو رویم را چون روی قمر کرده اجزای مرا چشمت اصحاب نظر کرده باد تو درختم را در رقص درآورده…