
آمدستیم تا چنان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم
آمدستیم تا چنان گردیم
که چو خورشید جمله جان گردیم
مونس و یار غمگنان باشیم
گل و گلزار خاکیان گردیم
چند کس را نییم خاص چو زر
بر همه همچو بحر و کان گردیم
جان نماییم جسم عالم را
قره العین دیدگان گردیم
چون زمین نیستیم یغماگاه
ایمن و خوش چو آسمان گردیم
هر کی ترسان بود چو ترسایان
همچو ایمان بر او امان گردیم
هین خمش کن از آن هم افزونیم
که بر الفاظ و بر زبان گردیم
در خلاصه عشق آخر شیوه اسلام کو در کشوف مشکلاتش صاحب اعلام کو آهوی عرشی که او خود عاشق نافه خود است…
نگارا، چرا قول دشمن شنیدی؟! چرا بهر دشمن ز چاکر بریدی؟! چه سوگند خوردی؟! چه دل سخت کردی که گویی که هرگز…
به حق آنک تو جان و جهان جانداری مرا چنانک بپروردهای چنان داری به حق حلقه عزت که دام حلق منست مرا…
به کوی دل فرورفتم زمانی همیجستم ز حال دل نشانی که تا چون است احوال دل من که از وی در فغان…
ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش هست درست دلم مهر…
بهار آمد بهار آمد سلام آورد مستان را از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را زبان سوسن از ساقی کرامتهای مستان…
در خانه دل ای جان آن کیست ایستاده؟ بر تخت شه کی باشد جز شاه و شاهزاده؟ کرده به دست اشارت کز…
نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی ای آب چه میشویی وی باد چه میجویی…