غزل شمارهٔ ۲۷۴۵ – آخر گل و خار را بدیدی

توی نقشی که جان‌ها برنتابد که قند تو دهان‌ها برنتابد جهان گرچه که صد رو در تو دارد جمالت را جهان‌ها برنتابد…

ز اول روز که مخموری مستان باشد شیخ را ساغر جان در کف دستان باشد پیش او ذره صفت هر سحری رقص…

سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را از صبوحی‌های شاه آگاه کن فساق را از عنایت‌های آن شاه حیات انگیز…

بیدار کنید مستیان را از بهر نبیذ همچو جان را ای ساقی باده بقایی از خم قدیم گیر آن را بر راه…

بیدار شو بیدار شو هین رفت شب بیدار شو بیزار شو بیزار شو وز خویش هم بیزار شو در مصر ما یک…

که دید ای عاشقان شهری که شهر نیکبختانست که عاشق کم رسد آنجا و معشوق فراوانست که تا نازی کنیم آن جا…

دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد سر من مست جمالت دل من…

کار جهان هر چه شود کار تو کو بار تو کو گر دو جهان بتکده شد آن بت عیار تو کو گیر…