
نمیخواهم هنرمندی که دیده در هنر دارد
دلی همچون صدف خواهم که در جان گیرد آن گوهر
دل سنگین نمیخواهم که پندار گهر دارد
ز خودبینی جدا گشته پر از عشق خدا گشته
ز مالشهای غم غافل به مالنده عبر دارد
برآمد بر شجر طوطی که تا خطبهیْ شکر گوید به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید به سرو سبز وحی…
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری قمری است رونموده پر نور برگشوده دل…
بیا بشنو که من پیش و پس اسبت چرا گردم ازیرا نعل اسبت را به هنگام چرا گردم امانی از ندم دادی…
ای گوهر خدایی آیینه معانی هر دم ز تاب رویت بر عرش ارمغانی عرش از خدای پرسد کاین تاب کیست بر من…
عیش جهان پیسه بود گاه خوشی گاه بدی عاشق او شو که دهد ملکت عیش ابدی چونک سپید است و سیه روز…
خیز تا فتنهای برانگیزیم یک زمان از زمانه بگریزیم بر بساط نشاط بنشینیم همه از پیش خویش برخیزیم جز حریف ظریف نگزینیم…
لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا تا از لب دلدار شود مست و شکرخا تا از لب تو…
ساقیا باده چون نار بیار دفع غم را تو ز اسرار بیار بادهای را که ز دل میجوشد زود ای ساقی دلدار…