
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
یکی دودی پدید آمد سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش در آن دود و در آن آتش
که میسوزد در آن جا خوش به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو درآید جان بیچونی
نیاید جز ز مه رویی طواف برجها کردن
که مادون را رها کردن نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان به سوی شاه چون باران
ببینی بحر را تازان در آن بحر پر از خونی
چه لاله است و گل و ریحان از آن خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی در آن مخزن منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب چون گنج قارونی
ببینی شاه قدوسی بیابی بیدهن بوسی
ز سر خضر چون موسی شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته و چون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته شده اندر کم افزونی
چو اندر شه نظر کردی ز مستی آن چنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی ز جان کردی شکرریزی
در آن دم هر دو جا باشی درون مصر و بیرونی
مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر بنشین نظاره میکن ز خورش…
برخیز و صبوح را بیارا پُر لَخلخه کن کنار ما را پیش آر شراب رنگ آمیز ای ساقی خوب خوب سیما از…
جانم به فدا بادا آن را که نمیگویم آن روز سیه بادا کو را بنمیجویم یک باره شوم رسوا در شهر اگر…
مرا هر دم همیگویی که برگو قطعه شیرین به هر بیتی یکی بوسه بده پهلوی من بنشین زهی بوسه زهی بوسه زهی…
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی تو چنان همایی…
آن خواجه خوش لقا چه دارد بازار مرا بها چه دارد او عشوه دهد از او تو مشنو رختش بطلب که تا…
ای خاک کف پایت رشک فلکی بوده جان من و جان تو در اصل یکی بوده در خانه نقشینی دیدم صنم چینی…
منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی به عصا شکاف دریا…