غزل شمارهٔ ۲۵۸۵ – گر نرگس خون خوارش دربند امانستی

مولانا molana

گر نرگس خون خوارش دربند امانستی

هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی

هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را

هم ساغر سلطانی اندر دورانستی

هم کوه بدان سختی چون شیره و شیرستی

هم بحر بدان تلخی آب حیوانستی

از طلعت مستورش بر خلق زدی نورش

هم نرگس مخمورش بر ما نگرانستی

با هیچ دل مست او تقصیر نکرده‌ست او

پس چیست ز ناشکری تشنیع چنانستی

وصلش به میان آید از لطف و کرم لیکن

کفو کمر وصلش ای کاش میانستی

صورتگر بی‌صورت گر ز آنک عیان بودی

در مردن این صورت کس را چه زیانستی

راه نظر ار بودی بی‌رهزن پنهانی

با هر مژه و ابرو کی تیر و کمانستی

بربند دهان زیرا دریا خمشی خواهد

ور نی دهن ماهی پرگفت و زیانستی