
گیرم که بپوشد رو بو را چه دوا دارد
گر نیز بپوشد رو ور نیز ببرد بو
از خنبش روحانی صد گونه گوا دارد
آن مه چو گریزانه آید سپس خانه
لیکن دل دیوانه صد گونه دغا دارد
غم گرچه بود دشمن گوید سر او با من
با مرغ دلم گوید کو دام کجا دارد
مرا هر لحظه قربان است جانی تو را هر لحظه در بنده گمانی دو چشم تو بیان حال من بس که روشنتر…
اگر زهر است اگر شکر چه شیرین است بیخویشی کله جویی نیابی سر چه شیرین است بیخویشی چو افتادی تو در دامش…
طال ما بتنا بلاکم یا کرامی و شتنا یا حبیب الروح این الملتقی اوحشتنا حبذا شمس العلی من ساعه نورتنا مرحبا بدر…
پیرهن یوسف و بو میرسد در پی این هر دو خود او میرسد بوی می لعل بشارت دهد کز پی من جام…
مطربا اسرار ما را بازگو قصههای جان فزا را بازگو ما دهان بربستهایم امروز از او تو حدیث دلگشا را بازگو من…
مه طلعتی و شهره قبایی بدیدهای خوبی و آتشی و بلایی بدیدهای چشمی که مستتر کند از صد هزار می چشمی لطیفتر…
به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت حشم عشق درآمد ربض شهر…
ای آن که از عزیزی در دیده جات کردند دیدی که جمله رفتند تنها رهات کردند ای یوسف امانت آخر برادرانت بفروختندت…