
گرچه بسی نشستم در نار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گرچه بسی نشستم در نار تا به گردن
اکنون در آب وصلم با یار تا به گردن
گفتم که تا به گردن در لطفهات غرقم
قانع نگشت از من دلدار تا به گردن
گفتا که سر قدم کن تا قعر عشق میرو
زیرا که راست ناید این کار تا به گردن
گفتم سر من ای جان نعلین توست لیکن
قانع شو ای دو دیده این بار تا به گردن
گفتا تو کم ز خاری کز انتظار گلها
در خاک بود نُه مَه آن خار تا به گردن
گفتم که خار چه بود کز بهر گلستانت
در خون چو گل نشستم بسیار تا به گردن
گفتا به عشق رستی از عالم کشاکش
کان جا همیکشیدی بیگار تا به گردن
رستی ز عالم اما از خویشتن نرستی
عار است هستی تو وین عار تا به گردن
عیاروار کم نه تو دام و حیله کم کن
در دام خویش ماند عیار تا به گردن
دامی است دام دنیا کز وی شهان و شیران
ماندند چون سگ اندر مردار تا به گردن
دامی است طرفهتر زین کز وی فتاده بینی
بیعقل تا به کعب و هشیار تا به گردن
بس کن ز گفتن آخر کان دم بود بریده
کز تاسه نبود آخر گفتار تا به گردن
از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم از شاخ درخت تو چنین خام فتیدیم در سایه سرو تو مها سیر نخفتیم…
اتاک الصوم فی حلل السعود فدم واسلم علی رغم الحسود وصم وافطر و عید فی نعیم لک العمر المؤبد بالخلود فلا زالت…
از بهر خدا بنگر در رویِ چو زر جانا هر جا که روی ما را با خویش ببر جانا چون در دل…
علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود بر بهار جان فزا زنهار تو…
هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت می روح آمد نادر رو…
دلدار من در باغ دی می گشت و می گفت ای چمن صد حور کش داری ولی بنگر یکی داری چو من…
ای همه خوبی تو را پس تو که رایی که را ؟ ای گل در باغ ما پس تو کجایی کجا ؟…
ساقیا گردان کن آخر آن شرابِ صاف را محو کن هست و عدم را بردران این لاف را آن میی کز قوت…