
پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن
میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن
پروانه شد در آتش گفتا که همچنین کن
میسوخت و پر همیزد بر جا که همچنین کن
شمع و فتیله بسته با گردن شکسته
میگفت نرم نرمک با ما که همچنین کن
مومی که میگدازد با سوز می بسازد
در تف و تاب داده خود را که همچنین کن
گر سیم و زر فشانی در سود این جهانی
سودت ندارد آنها الا که همچنین کن
دامان پر ز گوهر کرد و نشست بر سر
وز رشک تلخ گشته دریا که همچنین کن
از نیک و بد بریده وز دامها پریده
بر کوه قاف رفته عنقا که همچنین کن
رخساره پاک کرده دراعه چاک کرده
با خار صبر کرده گلها که همچنین کن
صد ننگ و نام هشته با عقل خصم گشته
بر مغزها دویده صهبا که همچنین کن
خالی شدهست و ساده نُه چشم برگشاده
لب بر لبش نهاده سرنا که همچنین کن
چل سال چشم آدم در عذر داشت ماتم
گفته به کودکانش بابا که همچنین کن
خاموش باش و صابر عبرت بگیر آخر
خامش شدهست و گریان خارا که همچنین کن
تبریز شمس دین را بین کز ضیای جانی
پر کرده از جلالت صحرا که همچنین کن
آن روح را که عشق حقیقی شعار نیست نابوده به که بودن او غیر عار نیست در عشق باش مست که عشقست…
گر بیدل و بیدستم وز عشق تو پابستم بس بند که بشکستم آهسته که سرمستم در مجلس حیرانی جانی است مرا جانی…
به قرار تو او رسد که بود بیقرار تو که به گلزار تو رسد دل خسته به خار تو گل و سوسن…
باز درآمد طبیب از در ایوب خویش یوسف کنعان رسید جانب یعقوب خویش بهر سفر سوی یار خانه برانداخت دل دید که…
درخت و آتشی دیدم ندا آمد که جانانم مرا می خواند آن آتش مگر موسی عمرانم دخلت التیه بالبلوی و ذقت المن…
بازآمدم خرامان تا پیش تو بمیرم ای بارها خریده از غصه و زحیرم من چون زمین خشکم لطف تو ابر و مشکم…
آه کان سایه خدا گوهردلی پرمایهای آفتاب او نهشت اندر دو عالم سایهای آفتاب و چرخ را چون ذرهها برهم زند وز…
سکه رخسار ما جز زر مبادا بیشما در تک دریای دل گوهر مبادا بیشما شاخههای باغ شادی کان قوی تازهست و تر…