
سنگ هم بوی برد نیز که زیباگهری
دل نهادم که به همسایگیت خانه کنم
که بسی نادر و سبز و تر و عالی شجری
سبزهها جمله در این سبزی تو محو شوند
من چه گویم که تری تو نماند به تری
گرچه چون شیر و شکر با همه آمیختهای
هیچ عقلی نپذیرد ز تو که زین نفری
گر تو خواهی که تو را بیکس و تنها نکنم وامقت باشم هر لحظه و عذرا نکنم این تعلق به تو دارد…
من این ایوان نه تو را نمیدانم نمیدانم من این نقاش جادو را نمیدانم نمیدانم مرا گوید مرو هر سو تو استادی…
گر جان منکرانت شد خصم جان مستم اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش بنمایمش جمالت…
جان جان مایی، خوشتر از حلوایی چرخ را پر کردی زینت و زیبایی دایهٔ هستیها، چشمهٔ مستیها سرده مستانی، و افت سرهایی…
سحر است خیز ساقی بکن آنچ خوی داری سر خنب برگشای و برسان شراب ناری چه شود اگر ز عیسی دو سه…
ای صید رخ تو شیر و آهو پنهان ز کجا شود چنان رو چندانک توانیش تو میپوش میبند نقاب توی بر تو…
هله زیرک هله زیرک هله زیرک هله زوتر هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر بدود روح پیاده سر گنجینه…
گر لاش نمود راه قلاش ای هر دو جهان غلام آن لاش ای دیده جهان و جان ندیده جانست جهان تو یک…