
نیَم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
نیَم ز کار تو فارغ، همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم، به لطف بردارم
رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
ببستهست میان لطف من به تیمارت
که دیده برکات وصال و تیمارم
هزار شربت شافی به مهر میجوشد
از آن شبی که بگفتی به من که «بیمارم»
بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم
که چشمروشن باشی به فهم ِ اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید؟
که از کمال کرم دستگیر اغیارم
تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم
نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش؟
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد، ای گرفتارم!
آن که مه غاشیه زین چو غلامان کشدش بوک این همت ما جانب بستان کشدش گرچه جان را نبود قوت این گستاخی…
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود دیده عقل مست تو چرخه…
ای مه و ای آفتاب پیش رخت مسخره تا چه زند زهره از آینه و جندره پیش تو افتاده ماه بر ره…
ابشر ثم ابشر یا مؤتمن اقترب الوصل و افنی المحن فاجتمعوا نقضی ما فاتنا من سکر یلقبام الفتن قد قدم الساقی نعم…
جان و جهان! دوش کجا بودهای؟ نی غلطم، در دل ما بودهای دوش ز هجر تو جفا دیدهام ای که تو سلطان…
گر نخسپی شبکی جان چه شود ور نکوبی در هجران چه شود ور بیاری شبکی روز آری از برای دل یاران چه…
موی بر سر شد سپید و روی من بگرفت چین از فراق دلبری کاسدکن خوبان چین جان ز غیرت گوش را گوید…
دشمن خویشیم و یار آنک ما را میکشد غرق دریاییم و ما را موج دریا میکشد زان چنین خندان و خوش ما…