
می شناسد پرده جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم
می شناسد پرده جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم
چون ز پرده قصد عقل ما کند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
کس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما می رمد دیوانه هم
آن چنان کردیم ما مجنون که دوش
ماه می انداخت از غیرت علم
پردههایی می نوازد پرده در
تارهایی می زند بیزیر و بم
عقل و جان آن جا کند رقص الجمل
کو بدرد پرده شادی و غم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگر بار بیا دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر…
دلدار من در باغ دی میگشت و میگفت ای چمن صد حور خوش داری ولی بنگر یکی داری چو من گفتم صلای…
طبیبیم حکیمیم طبیبان قدیمیم شرابیم و کبابیم و سهیلیم و ادیمیم چو رنجور تن آید چو معجون نجاحیم چو بیمار دل آید…
دی سحری بر گذری گفت مرا یار شیفته و بیخبری چند از این کار چهره من رشک گل و دیده خود را…
فرست باده جان را به رسم دلداری بدان نشان که مرا بینشان همیداری بدان نشان که همه شب چو ماه میتابی درون…
آه از عشق جمال حورهای کو گرفت از عاشقانش دورهای زندگیِ نوبهنو از کشتنش صحتی تازه شد از رنجورهای گر گهر داری…
شاخ گلی باغ ز تو سبز و شاد هست حریف تو در این رقص باد باد چو جبریل و تو چون مریمی…
چه باشد پیشه عاشق به جز دیوانگی کردن چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن ز هر ذره بیاموزید پیش نور…