
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقلهای مردمان
می بده ای ساقی آخرزمان
ای ربوده عقلهای مردمان
خاکیان زین باده بر گردون زدند
ای می تو نردبان آسمان
بشکن از باده در زندان غم
وارهان جان را ز زندان غمان
تن به سان ریسمان بگداخته
جان معلق میزند بر ریسمان
ترک ساقی گشت در ده کس نماند
گرگ ماند و گوسفند و ترکمان
چون رسید این جا گمانم مست شد
دل گرفته خوش بغلهای گمان
پیش چنین جمال جان بخش چون نمیرم دیوانه چون نگردم زنجیر چون نگیرم چون باده تو خوردم من محو چون نگردم تو…
شرح دهم من که شب از چه سیهدل بود هر کی خورد خونِ خلق زشت و سیهدل شود چون جگر عاشقان میخورد…
فریفت یار شکربار من مرا به طریق که شعر تازه بگو و بگیر جام عتیق چه چاره آنچ بگوید ببایدم کردن چگونه…
چه نزدیک است جان تو به جانم که هر چیزی که اندیشی بدانم از این نزدیکتر دارم نشانی بیا نزدیک و بنگر…
چو صبحدم خندیدی در بلا بندیدی چو صیقلی غمها را ز آینه رندیدی چه جامهها دردادی چه خرقهها دزدیدی چه گوشها بگرفتی…
نکو بنگر به روی من نه آنم من که هر باری ببین دریای شیرینی ببین موج گهر باری کی بگریزد ز دست…
اگر بگذشت روز ای جان به شب مهمان مستان شو بر خویشان و بیخویشان شبی تا روز مهمان شو مرو ای یوسف…
هین کژ و راست میروی باز چه خوردهای بگو مست و خراب میروی خانه به خانه کو به کو با کی حریف…