غزل شمارهٔ ۲۳۴۶ – مکن راز مرا ای جان فسانه

مولانا molana

مکن راز مرا ای جان فسانه

شنیدستی مجالس بالامانه

شنیدستی که الدین النصیحه

نصیحت چیست جستن از میانه

شنیدستی که الفرقه عذاب

فراقش آتش آمد با زبانه

چو لا تاسو علی ما فات گفته‌ست

نمی‌ارزد به رنج دام دانه

چو فرموده‌ست حق کالصلح خیر

رها کن ماجرا را ای یگانه

هلا برجه که ان الله یدعوا

غریبی را رها کن رو به خانه

رها کن حرص را کالفقر فخری

چرا می ننگ داری زین نشانه

چو ره بگشاد ابیت عند ربی

چه باشد گر کم آید خشک نانه

تجلی ربه نی کم ز کوهی

بخوان بر خود مخوان این را فسانه

خدا با توست حاضر نحن اقرب

در آن زلفی و بی‌آگه چو شانه

ولی زان زلف شانه زنده گردد

بخوان قرآن نسوی تا بنانه

چو گفته‌ست انصتو ای طوطی جان

بپر خاموش و رو تا آشیانه