
من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان
من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان
جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا
خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان
زانک مرا داد لبش نیست لبی را اثرش
ز آنچ چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان
آنک ترش روی بود دانک درم جوی بود
از خم سرکه است همه با شکرانش منشان
گفتم ای شاه علم من که میان عسلم
از عسل من که چشد گفت لب خوش منشان
امروز شهر ما را صد رونقست و جانست زیرا که شاه خوبان امروز در میانست حیران چرا نباشد خندان چرا نباشد شهری…
به جان جمله مستان که مستم بگیر ای دلبر عیار دستم به جان جمله جانبازان که جانم به جان رستگارانش که رستم…
باز شیری با شکر آمیختند عاشقان با همدگر آمیختند روز و شب را از میان برداشتند آفتابی با قمر آمیختند رنگ معشوقان…
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم هر جا نشینم خرمم هر جا روم در گلشنم هر جا خیال…
خنک آن کس که چو ما شد، همه تسلیم و رضا شد گرو عشق و جنون شد، گُهرِ بحر صفا شد مه…
بنه ای سبز خنگ من فراز آسمانها سم که بنشست آن مه زیبا چو صد تنگ شکر پیشم روان شد سوی ما…
تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهانها تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحانها مگذار کان مزور پیدا کند…
خلق میجنبند مانا روز شد روز را جان بخش جانا روز شد چند شب گشتیم ما و چند روز در غم و…