
قرابهبازِ دانا هشدار آبگینه
تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه
قرابهبازِ دانا هشدار آبگینه
تا در میان نیفتد سودای کبر و کینه
چون شیشه بشکنی جان بسیار پای یاران
مجروح و خسته گردد این خود بود کمینه
وآنگه که مرهم آری سر را به عذر خاری
بر موزه محبت افتد هزار پینه
بفزا شراب و خوش شو بیرون ز پنج و شش شو
مگذار ناخوشی را گرد سرای سینه
نی زان شراب خاکی بل کز جهان پاکی
از دست حق رسیده بیواسطه قنینه
در بزمگاه وحدت یابی هر آنچ خواهی
در رزمگاه محنت که آن نه و که این نه
جانی که غم فزودی از شمس حق تبریز
نو نو طرب فزاید بیکهنههای دینه
علی اهل نجد الثنا و سلام و عیشتنا فی غیرهم لحرام فضیلته للفاضلین بصیره ملاحته للعاشقین قوام بصیره اهل الله منه مکحل…
شیردلا صد هزار شیردلی کردهای در کرم از آفتاب نیز سبق بردهای چشم ببند و بکن بار دگر رحمتی بشکن سوگند را…
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر نه رنج اره کشیدی نه زخمههای تبر ور آفتاب نرفتی به پر و…
هزار جان مقدس فدای روی تو باد که در جهان چو تو خوبی کسی ندید و نزاد هزار رحمت دیگر نثار آن…
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست بی حد و بیکناری نایی تو…
غره وجه سلبت قلب جمیع البشر ضاء بها اذ ظهرت باطن لیل کدر انی وجدت امراه اوصفه تملکهم او قمراء محتجباء تحت…
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را ببافت جامع کل پردههای اجزا را برای غیر بود غیرت و چو غیر نبود چرا…
برنشست آن شاه عشق و دام ظلمت بردرید همچو ماه هفت و هشت و آفتاب روز عید اختران در خدمت او صد…