
عشق تو از بس کشش جان آمده
کشتگانت شاد و خندان آمده
عشق تو از بس کشش جان آمده
کشتگانت شاد و خندان آمده
جان شکرخای است لیکن از توش
شکری دیگر به دندان آمده
دوش دیدم صورت دل را چنانک
باز خوش بر دست سلطان آمده
صید کرده جان هر مشتاق را
پر پرخون سوی جانان آمده
جمله جانها سوی تو آید بود
یک جوی زر جانب کان آمده
گفتمش از عاشقان این خون ز چیست
ای تو از عشاق و رندان آمده
گفت خون باشد زبان عاشقی
عشق را خون است برهان آمده
بوی مشک و بوی ریحان لطف ماست
راست گویم نور یزدان آمده
درد درد شمس تبریزی مرا
لحظه لحظه گنج درمان آمده
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده باده از آن خم مِه پر…
لحظهای قصه کنان قصه تبریز کنید لحظهای قصه آن غمزه خون ریز کنید در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم زان…
ای شعشعه نور فلق در قبه مینای تو پیمانه خون شفق پنگان خون پیمای تو ای میلها در میلها وی سیلها در…
مرا تو گوش گرفتی همیکشی به کجا مرا تو گوش گرفتی همیکشی به کجا بگو که در دل تو چیست چیست عزم…
گر نرگس خون خوارش دربند امانستی هم زهر شکر گشتی هم گرگ شبانستی هم دور قمر یارا چون بنده بدی ما را…
انا فتحنا عینکم فاستبصروا الغیب البصر انا قضینا بینکم فاستبشروا بالمنتصر باد صبا ای خوش خبر مژده بیاور دل ببر جانم فدات…
عید بگذشت و همه خلق سوی کار شدند زیرکان از پی سرمایه به بازار شدند عاشقان را چو همه پیشه و بازار…
کعبه جانها توی گرد تو آرم طواف جغد نیم بر خراب هیچ ندارم طواف پیشه ندارم جز این کار ندارم جز این…