
عاشقان را مژدهای از سرفراز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
عاشقان را مژدهای از سرفراز راستین
مژده مر دل را هزار از دلنواز راستین
مژده مر کانهای زر را از برای خالصیش
هست نقاد بصیر و هست گاز راستین
مژده مر کسوه بقا را کز پی عمر ابد
هستش از اقبال و دولتها طراز راستین
فرخا زاغی که در زاغی نماند بعد از این
پیش شمس الدین درآید گشت باز راستین
حبذا دستی که او بستم درازی کم کند
دست در فتراک او زد شد دراز راستین
شد دراز آن دست او تا بگذرید او را ختن
تا گرفت از جیب معشوقی طراز راستین
بعد از آن خوب طرازی چون شود همدست او
دو به دو چون مست گشته گفته راز راستین
چشم بگشاید ببیند از ورای وهم و روح
آنک بر ترک طرازی کرد ناز راستین
شاه تبریزی کریمی روح بخشی کاملی
در فرازی در وصال و ملک باز راستین
ملک جانیها نه ملک فانیی جسمانیی
تا شود جانها ز ملکش چشم باز راستین
مرحبا ای شاه جانها مرحبا ای فر و حسن
ملک بخش بندگان و کارساز راستین
ای خیره نظر در جو پیش آ و بخور آبی بیهوده چه میگردی بر آب چو دولابی صحراست پر از شکر دریاست…
آن وعده که کردهای مرا کو این جا منم و تو وانما کو با جمله پلاس خوش نباشد آن عهد پلاس را…
لحظهای قصه کنان قصه تبریز کنید لحظهای قصه آن غمزه خون ریز کنید در فراق لب چون شکر او تلخ شدیم زان…
شنیدم کاشتری گم شد ز کردی در بیابانی بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی چو اشتر را ندید از غم…
مرا عهدیست با شادی که شادی آن من باشد مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد به خط خویشتن فرمان…
بیچاره کسی که می ندارد غوره به سلف همیفشارد بیچاره زمین که شوره باشد وین ابر کرم بر او نبارد باری دل…
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما ای چرخ تو را…
من سر نخورم که سر گرانست پاچه نخورم که استخوانست بریان نخورم که هم زیانست من نور خورم که قوت جانست من…