
شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو
شب شد ای خواجه ز کی آخر آن یار تو کو
یار خوش آواز تو آن خوش دم و شش تار تو کو
یار لطیف تر تو خفته بود در بر تو
خفته کند ناله خوش خفته بیدار تو کو
گاه نماییش رهی گوش بمالیش گهی
دم ز درون تو زند محرم اسرار تو کو
زنده کند هر وطنی ناله کند بیدهنی
فتنه هر مرد و زنی همدم گفتار تو کو
دست بنه بر رگ او تیز روان کن تک او
ای دم تو رونق ما رونق بازار تو کو
مشکن دل مرد مشتری را بگذار ره ستمگری را رحم آر مها که در شریعت قربان نکنند لاغری را مخمور توام به…
گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی و آنک نفی محض باشد گرچه اثباتی کنی آنک او رد دل است از…
جان و سر تو که بگو بینفاق در کرم و حسن چرایی تو طاق روی چو خورشید تو بخشش کند روز وصالی…
ای گشته ز تو خندان بستان و گل رعنا پیوسته چنین بادا چون شیر و شکر با ما ای چرخ تو را…
چون سر کس نیستت فتنه مکن دل مبر چونک ببردی دلی باز مرانش ز در چشم تو چون رهزند ره زده را…
ای که تو عشاق را همچو شکر میکشی جان مرا خوش بکش این نفس ار میکشی کشتن شیرین و خوش خاصیت دست…
در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی این صورت تن رفته و آن…
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را آن راه زن دل را آن راه بر دین را زان می که…