
ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آب تشنه گرفتهست خشم میبینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گر کینی
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند
نمیروی و قراضه ز خاک میچینی
قراضههاست ز حسن ازل در این خوبان
در آب و گل به چه آمد پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضهها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نهای اینی
تو جهد کن که سراسر همه قراضه شوی
روی به معدن خود زانک جمله زرینی
به شهد جذبه من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف گلو گیردت ز شیرینی
کشیدمت نه دعاها کشند آمین را
کشانه شو سوی من گرچه لنگ تخمینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی
اگر تو مینروی آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را مترسان دل
که یوسفست کشنده تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدیش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من من دعا تو آمینی
در آن مکان که مکان نیست قصرها داری
در این مکان فنا چون حریص تمکینی
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداح روح حیاتی فانت تحیینی
و انت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینینی
سقاها سکراتی و شربها دینی
گر مینکند لبم بیانت سر میگوید به گوش جانت گر لب ز سلام تو خموش است بس هم سخن است با نهانت…
سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم چون براق عشق عرشی بود زیر…
مستیم و بیخودیم و جمال تو پرده در زین پس مباش ماها در ابر و پرده در ما جمع عاشقان تو خوش…
نیم شب از عشق تا دانی چه میگوید خروس خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس پرها بر هم زند…
امروز بحمدالله از دی بترست این دل امروز در این سودا رنگی دگرست این دل در زیر درخت گل دی باده همیخورد…
ما نعره به شب زنیم و خاموش تا درنرود درون هر گوش تا بو نبرد دماغ هر خام بر دیگ وفا نهیم…
بگذشت روز با تو جانا به صد سعادت افغان که گشت بیگه ترسم ز خیربادت گویی مرا شبت خوش خوش کی به…
تا که اسیر و عاشق آن صنم چو جان شدم دیو نیم پری نیم از همه چون نهان شدم برف بدم گداختم…