
راز چون با من نگوید یار من
بند گردد پیش او گفتار من
راز چون با من نگوید یار من
بند گردد پیش او گفتار من
عذر میگوید که یعنی خامشم
با تو میگوید دل هشیار من
با کسی دیگر زبان گردد همه
سر خود میگوید و اسرار من
در گمان افتد دلم زین واقعه
این دل ترسان بدپندار من
گر بگوید ور نگوید راز من
دل ندارد صبر از دلدار من
بی او نتوان رفتن بیاو نتوان گفتن بی او نتوان شستن بیاو نتوان خفتن ای حلقه زن این در در باز نتان…
خفته نمود دلبر گفتم ز باغ زود شفتالوی بدزدم او خود نخفته بود خندید و گفت روبه آخر به زیرکی از دست…
چو مرا به سوی زندان بکشید تن ز بالا ز مقربان حضرت بشدم غریب و تنها به میان حبس ناگه قمری مرا…
امروز تو خوشتری و یا من بی من تو چگونهای و با من نی نی من و تو مگو رها کن فرقی…
عشق را با گفت و با ایما چه کار روح را با صورت اسما چه کار عاشقان گویاند در چوگان یار گوی…
عاشق روی جان فزای توییم رحمتی کن که در هوای توییم تو به رخسار آفتابی و مه ما همه ذره در هوای…
عمر بر اومید فردا میرود غافلانه سوی غوغا میرود روزگار خویش را امروز دان بنگرش تا در چه سودا میرود گه به…
عارف گوینده اگر تا سحر صبر کنی از جهت خستهدلان جان و نگهبان منی همچو علی در صف خود، سر نَبَری از…